گرامیداشت از شخصیتی که ناله می نوشت …

08.12.2010

گرامیداشت ازشخصیتی که ناله می نوشت … ! .

« دانی تو عمق دریا ؟ من آنچنان عمیقم

یاد خدا ندانم ، در خود چنان غریقم …

بالله که خود ندانم ، آن به که تو نپرسی

از دین مذهب من ، از راه و از طریقم »

ل . کریمی استالفی .

سه سال قبل ، در یازدهم دسامبر سال 2007 م ، جامعۀ فرهنگی کشور مان ، محمد عاقل بیرنگ کوهدامنی ، شاعری ارجمند ، وارسته و هردم شهید را که در روز های واپسین عمر خویش ، دفتر شعری را بنام ( من ناله می نویسم ) به یادگار گذاشت ، از دست داد .

گرچه دست بیداد گر طبیعت ، از شاخسار پُر بار ادبیات پارسی خراسان زمین ، بار بار شاخه های زیبایی را شکسته بود ، که تا کنون جای خالی آنها پُر نشده است ، اما این بار نه یک شاخه ای را ، بلکه قامت تکدرخت غربت گزین ، تنومند و سر کشی را بخاک انداخت که هنوز هم جوان و سرشار از شور و شوق سرودن و سر بفلک کشیدن را داشت .

بیرنگ در سال 1330 هجری شمسی در شکردرۀ کوهدامن چشم به جهان گشود و درغربت سرای لندن ، از دنیای بیمروت و ما حول بی سخاوتیکه دلتنگش ساخته بود ، چنانچه خود میگفت :

دلم گرفته زدنیا وهرچه هست در او ــ درخت وخانه به خاک و به خون نشست دراو

دنیای فانی را پدرود گفت .

بیرنگ از همان نخستین اثرش ، « سلام بر شقایق » حضور خود را درفرهنگستان شعر و ادب اعلام کرد و تا آخرین دفتر شعر« من ناله می نویسم » از درد و رنج مردمش سرود ، به هیچ آستانی سرخم نکرد ، هیچ شعری مداح گونه نسرود ، شاعر دربار و طالب شهرت نشد ، خود ستایی را نپذیرفت . راستگویی تا جایی در وی نهادینه شد که ، با صداقت بینظیر در دفتر من ناله می نویسم ، نوشت : این دفتر را به همسر عزیز خود ، فرح جان که شعر و شاعر را بد می بیند … تقدیم می کنم .

اشعار بیرنگ آمیخته با غمی عمیق است ، هرگاه ژرفتر بنگریم بلا فاصله بدرد های خصوصی و اسرار افسرده گی او ، که مرگ را در قبال داشت وهنوز هم در سینه ها پنهان است آشنا می شویم .

چنانکه خود گوید :

« درهر قدم به شانه کشم بار مرگ خود

با این صلیب سرخ ، مسیحای ثـانی ام

مرگ و دیار دوزخ و آن گـرز آتشیـن

صد بار بهتر است ، ازین زندگانی ام »

و یا :

حاجت به دوزخ دگری نیست داده یی

این جـا ، درین جهـنم دنیا ، سـزای ما

در جای دیگری گوید :

درد پـرنـده را چـه کـسی شـرح می کنــد

نی برگ و نی درخت و نه گرمای لانه ای .

شاد روان بیرنگ مردی شریف و از طبقۀ محروم بود ، زنده گی ساده و بدون مظاهر مادی را می پسندید ، به مادیات دنیا علاقه نداشت ، با مشکلات اقتصادی همیشه در گیر بود و هیچگاهی بخاطر بدست آوردن زرق و برق دنیا تلاش نکرد ، او را زنده گی فقیرانه و مشقت بار ، از شکردره به بلخش کشاند وبدوکان بقالی پدر نشست و از همان دوکان بقالی تا استاد ی دانشگاه رسید .

مصائب پیهم و استخوانسوز کشور، به تاجیکستان و بعداً به لندنش آورد ، کشمکشهای روحی و روانی ، در کنج انزاوی غربت دلتنگ لندن ، به « میخانه پناه از همه آفات » بُرد .

تا جائیکه میگفت :

« صبحم اگر شراب ندادی شبانه ده

ما را نجات از غم تلخ زمانه ده » .

برای شناخت شخصیت شادروان « بیرنگ » که تا چه حدی ، حتا در میان مرگ و زنده گی ، با همه کسالت وبیماری هایی که داشت به مقام والای انسانیت ، مردم ووطنش عشق می ورزید و دست از سرودن ناله ها و آلام مردمش نکشید . میتوان این پیام ها ی انسانی را ازلابلای اشعار لا یزالی اش جستجو کنیم .

وی می سراید :

« در شهر کائنات غریبانه زیستم

ای آفریدگار! بگویم : که کیستم …

از باد ، ناله سر زدو از سنگها شرار

از بس بیاد مردم و میهن گریستم » .

ویا :

شب تاریک و سنگستان و منزل دور و من خسته

به رویم روزن امید فردا ، تا خدا ، بسته

من آواز رهایی را ، نمی دانم چسان خوانم ؟

قفس از آهن و خنجر ، لبم خونین ، پرم بسته

اذانی را که میخواهم کنم از بر ، نمی خیزد

ازین مسجد ، ازین گنبد ، از آن بالای گلدسته …

نه همگامی درین وادی ، نه همراهی درین جنگل

سر راهم بهر سنگر ، هزاران دیو بنشسته

چه هنگامی بتابد آن طلوع سرخ آزادی

دراین خانه ، درین وادی ، درین بازارو این رسته .

اشعار کوهدامنی دلچسپ ، زیبا ، ساده ، روان ، پُر احساس ، عاطفی ، دردناک و عاری از پیچید ه گیست ، برای هر خواننده سهل و سالها در ذهن انسان باقی میماند . هر شعری که از وی خوانده ام ، چنان بر من تأثیری وارد کرده که سخت گریسته ام . سروده ها ی بیرنگ ، یاقوت گونه دربین بسیاری از اشعار شعرای معاصر ما می درخشد .

وجود کوهدامنی مثل « لورکا » شاعر مردمی اسپانیوی برای عده ای از تاریک اندیشان ، حق نا شناسان ، فرهنگ ستیزان و آنانیکه بر درخشش آن حسادت می ورزیدند ، تحمل نا پذیر بود .

در وصف اهل دانش ، هرگز سخن نگفتند ــ آن را که بی هنر بود ، چندین صفات کردند .

محمد عاقل بیرنگ کوهدامنی شاعری بود بی آزار ، فروتن و فارغ از هرگونه رنگ تعلق ، کلامش لبریز از فصاحت و بلاغت ، از اشعارش درد و اندوه جانکاه می تراود ، قفس غربت چنان دلتنگش ساخته بود که بیاد وطنش میگفت :

دلم گرفته زغربت دعا کنید که من – بهار گاه دگر در دیار خود باشم

اما تقدیر چنین نکرد ، که در دیار خودش و در جمعی از یارانش ، شعر « دیریست گالیا… » از سرودۀ هوشنگ ابتهاج را که بسیار دوست داشت و شیرینش دکلمه میکرد ، به دوستانش میخواند .

دلبستگی این شاعر ارجمند و درد مند ، بوطن ومردمش را میتوان از اشعارش شناخت ، در یکی از غزلهایش میخوانیم :

ای باد صبحگاهی چیزی تو از وطن گو

از باغ و از درختش ، از دشت و از دمن گو

از حال زندگانش ، خود اندکی بدانم

از مرده ای که مانده ، در خانه بی کفن گو

اینجا دلم گرفته ، باشد همیشه ابری

از خاستگاه خورشید ، از سر زمین من گو

بیرنگ در پنجاه و هفتمین بهار زنده گی ، قدم می گذاشت ، اگر دست بیداد گر مرگ امانش میداد ، شاید آنچه را که تا هنوز نگفته بود می سرود و بیشتر می آفرید .

در آخرین بار ملاقات ، حس نمودم که درد ورنج این شاعر و نویسندۀ چیره دست معاصر، به ابعاد جهان وسعت داشته و بس عمیق است ، با وجودیکه سیمایش رنگ خزانی بخود گرفته بود ، اما یک عالم امید های بهاری داشت .

سر انجام رنج بیحد و حصرحرم و محیط ابری لندن ، برای بیرنگ ، تنگ و خفقان آور شده بود ، دیگر بهانه ای برای زیستن نداشت ، گرچه آخرین حرف و آخرین شعرش را نگفته رفت !! .

چنانچه خود سروده :

کیست در روی زمین این همه تنها که منم

تا خــدا فاصله ی نیست ، از اینجا که منم

ســر سودا زده امـروز مـرا خـواهـد کشت

ایـن همــه در غــم نـا آمــده فــردا که منـم .

بیرنگ را هرگز نمیتوانیم بگوییم بخاک آرمیده ، او به جاودانگی پیوسته ، شعرش ، خودش و یادش تا جهان هست جاودانه و زنده خواهد بود .

کانون فرهنگ افغان در اتریش ، به مناسبت سومین سالمرگ « کوهدامنی » و بخاطر تجلیل و تکریم ازین شاعر گرانمایه وطن ، محفلی را عنقریب در شهر ویانا برگزار ، تاریخ و محل محفل را به علاقمندان بعداً اعلان خواهد کرد . روحش شاد و جایش جنات النعیم باد . بااحترام

Kommentar verfassen

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert

Scroll to Top