18.05.2007
سلیمان راوش
فرار از جنت
حضرت مقصود رحمة الله علیه, که بنا بر عادت میراثی از چهار ، پنج پشت و اطاعت از امر بالمعروف و نهی از منکر، با کفر و ملاحده، عناد می ورزید. از استیلای ملاحدهء معاصره بر سرزمین خویش در رنج بود. از این که نمی توانست ادای دِین بر وفق احکام دین نماید، مقصور می آمد، و با احساس حقارت در بادیهء ذلت چنان دیگر تسلیم شدگان * بجای پنجگاه نماز، بدربار الجبار والقهار، هشت گاه نماز میخواند و دست نیاز و دعا بر می افراشت و استدعایی سرنگونی و شرمساری ملاحده یی معاصره را می نمود.
پس از سالیان چند، بدین گونه نماز ها مصروف و مشغول بودن، یک روز ازسوی الجبار و القهار، دعایی حضرت مقصود رحمت الله علیه و دیگر پیروان سنت و جماعت و شیعیه و اشعریه و حشیشیه مستجاب گردید. چنانکه در یک آن، دروازه های شهر گشوده گشت و لشکری از قابضین ارواح وصیدان جانستانان و تن شکاران، در میان نعره هایی الله اکبر، داخل گردیدند. و اما بعد: نخست آنچه از پیشوایان ملاحده ء معاصره را که موفق به فرار نشده بودند در تله کردند تا بر قروت قرائت ایشان پوز سایند و ثنا و صفت مجاهل ، یعنی جانستانان و تن شکاران و قابضین ارواح رابا نعره هایی تکبیر و صلات و صلوات بلند بلند آواز دهند ، و از آنچه که خلاف مقولات لایتغیر** نموده بودند ، بر بامها فراز آیند، و بر آن بامها پیشانی بر خاک سایند و با جِر گلو توبه ای نصوح خوانند، تا همه بینند و بدانند که دیگر اینان نخواهند گفت مقولات را که جامعه را تغیر و تحول باید ، یعنی خلاف لایتغیر و نیز در ضمیر خویش همیشه داشته باشند که ظا لم تر از ایشان نیز موجودات وجود دارد ، که گفته اند ” دستی است بالای دستی” .
و اما بعدی بعد :
چون به شهر استیلا کامل یافتند، به حکم حدیث مشهور وفعل منفور، حصول غنایم را واجب الامر دانستند، و نخست بر روال سنت جهاد، خزاین بدزدیدند، و اموال دکه هارا به چپاول گرفتند، و خانه هایی مردمان را به غارت بردند، تا آنجا که خشت ها را ازدروازه ها را چپه کردند و از دیوار ها خیز زدند، و سفید پوستان سیاه چشم را که رسیدن به آغوش انها، پس از شهادت در غزوات در آن دنیا وعده شده بود، در این دنیا بیافتند، شکر الجبار والقهار کردند ، و آن که زیبا بود، اگر شوهر دار بود ، شوهران ایشان بکشتند، و بی شوهرانِ از هفت سال به بالا را ، همه را بر خویش کنیز کردند، و متباقی را حکم بر پوشیدن کفن نمودند( حجاب اسلامی) ، و بدین منوال غلمان هم بدست آوردند، و متباقی را حکم بر رویاندن پشم نمودند ، اندر سر و صورت ها. و حقا که بر تقسیم غنایم و بدست آوردن کنیزکان بسیار ، گروه جانستانان را با تن شکاران و این هر دو گروه را سرانجام با قابضین ارواح، جنگهایی بسیار پیش آمد که مُلک سراسر خراب شد.
همان بود که حضرت مقصود رحمته الله علیه را ، بر عادت هفت پشت خویش و بر سنت تازیان شک پدیدار گشت، و بر دیوار ایمانش درز.
در چنین اوضاع و احوال که با نعره های الله اکبر، می کشتند، می سوختاندند، و می بردندو می دزدیدند، حضرت مقصود رحمته الله علیه را از بانگ ها و نعره ها گوشها کر گشت و حوصله سر. یوم التغابن را پیش از موعد مشاهد شد.
در یک روز از زمستان سرد ، پس از چند سال بودن در صحرایی یوم التغابن، که روی آفتاب را ابر های سیه پوشانده بود، به تحقق انجام تصمیمی آستین بالا زد و دار و ندار خود را در چند شبانه روز بفروخت. حتی انگشتری یادگاری شب وصلت همسر را نیز نماند و از قید مال و جا و بود و نبود خود را رها ساخت، برای فرار از بلاد بلا و نجات از سایه پر دهشت ابر های سیاه . ابر هایی که ، با تمام تیرگی روی آفتاب را پوشانده بود، ابری که از قبله بر خاسته بود و بر آن بود که چون دوران نوح به حکم الجبار و القهار مرگ بیافریند، و انس و جن را به مذلت ها و مشقتها دچار آورد.
اما حضرت مقصود رحمت الله علیه ، به معنی و انجامی دودی که از قبله بر می خیزد، خود را در فرصت پوشیدگی ها و پنهان بودن ها هنگامی یوم التغابن، آگاه گردانیده بود و بیاد آورده بود ، گفته یی ظریفی راکه قبل ها گفته بود ” ابر اگر از قبله خیزد سخت توفان می شود.” اما عوام الناس جغرافیایی ماهیت ، وتاریخ وحشت و دهشت ابری بر خاسته از قبله را درطی چندین قرن حاکمیت توفان و عادت به غرش توفان و زیستن همراه با وحشت و دهشت توفان، فراموش کرده بودند، گویا که زندگی را همین توفان میدانست ، تسلیم توفان بودند، بی هیچ عکس العملی.
ولی حضرت مقصود رحمت الله علیه جغرافیایی ماهیت و تاریخ وحشت و دشت افگنی ابر بر خاسته از قبله را در سنگ نبشته هایی پنهان در گرد و غبار تاریخ کاویده بود و پوشیده از چشم حسودان ومعتادین ابر و توفان به خوانش گرفته بود، و خوانده بود که اندر تاریخ، این توفان چگونه شهر هارا نه در آب بلکه دردریایی از خون غرق نموده است، خانه ها را ویران و مال و منال مردمان را به یغما برده است ، و زن ها را به کنیزی کشانده است، و راهیان این توفان ظلمت افزا چگونه به گلدسته های بلند باغستانهای شادی و خنده ، ژنده هایی آیین ماتم را با اذان دُره و دار عَلمِ تعین تابعیت خوانده و بلند نموده است،و کمر عوام الناس را در برابراین عِلم شکستانده است . چنانکه توان قیام را تا قاف قیامت نداشته باشند، و هر قیام کننده ای را با اذان تکبیر به دار تکفیر بسته اند.
اما حضرت مقصود رحمته الله علیه، از آغاز یوم التغابن که به استجابت استدعای او و بسیاری از همدینان او، شهر، مستوجب توفان قصاص شده بود، از آنچه دعا نموده بود پیشمان آمد و باورمند بر ضد باور هایی خویش ، و خود را هر لحظه در اثر آن دعا هایی که کرده بود به لعنت خدای نزدیک می یافت . اما قیام را در برابر جانستانان – جان شکاران و قابیضین ارواح ، خینهء بعد از عید می پنداشت.
پس در پی فرار بر آمد و یافتن راه و راهنما آن، هیچ طریقه ای نیافت جز تسخیر روح القدوس ، و پس از آن دست به دامن او شدن برای فرار.
حضرت مقصود رحمت الله علیه برای بر آورده شدن این مأمول پیراهن کشال سفید بر تن انداخت و چهل شبانه روز بدور از چشم اهل بیت و اقارب در غاری از غار ها چله نشینی اختیار کرد، و به پخته کردن حزب البحر پرداخت، تا در شب چهل ویکم ، پس ازکشیدن ریاضتها و تذکیه تمامین انفاس انسانی ، روح القدوس به تسخیر در آمد، و در حضوری به خاک افتاده یی حضرت مقصود فرا ایستاد و حضرت مقصود همین که چشم از سجده بر داشت نگاهش بر پیکر روحانی روح القدوس افتاد. چون کودگی که دامن مادر گیرد، دامن آن مبارک بگرفت و در نهایت خضوع و خشوع و دیدگان اشک آلود بگفت: ای نجات دهنده عالم بشر ، و پرواز دهنده پرندگان به آسمانها، مرا دریاب و از مصیبت جانشکاران و توفان تن ستانان و اتش قتل و غارت قابیضین ارواح نجاتم بده که مرا عیالی است بس جوان و زیبا ، و یک جفت دختران که شش ساله و هفت ساله اند، و تومیدانی که جانستانان و تن شکاران را کنیزکانی در همین سن و سال در کار بود و در قباله آورند ، بر طبق حدیث مشهور کنیز ستانی.
جناب مبارک روح القدوس ، پس از مشاهدهء احوال زار و ندامت پر مقدار حضرت مقصود از استدعا هایی قبلی به بارگاه الجبار و القهارکرده بود ، تن به پذیرش درخواست او داد، و پس از چانه زدنهایی بسیار به بهایی اخذ دار و ندار حضرت مقصود ، قبول کرد که او و عیال و یک جفت دخترانش را به سرزمینی از سرزمین های جهان برساند ، که آنجا کلاغان توفان ابری بر خاسته از قبله را توان پرش نباشد.حتی سمتی بنامی قبله ، ناشناخته باشد، که انسانها ، نه یک سو ، که همسو را بنگرند و چنان اسبی گادی چشمان شان یک سمت ننگرد و در راندن شان به یک سو تازیانه نخورند، و سرزمینی باشد که بتوان بجایی نعره هایی ماتم ، سرود شاد زندگی و خرد هستی را بخوانش گرفت، و روان را نه با گریه و اندوه ، که با نغمه هایی پرندگان عشق شاد ساخت، و آهنگ زندگی ، نرینه و مادینه را هماهنگ باشد.
جناب روح القدوس در پی این آروزی حضرت مقصود ، آنحضرت را با عیال و یک جفت دخترانش در یکی از روز هایی آخر زمستان برچار پایانی بنشاند و راهی معراج پیش گرفت ، شامها تا صبحها ، و صبحها تا شامها و روز ها تا هفته ها و هفته ها تا ماهها از پسکوچه ای به کوچه یی ، از دهکده ای به روستایی ، و از شهرک هایی به شهری ، و از کوهایی به دره هایی و از دره هایی به کوهایی تا به یک سال و چند ماه سفر نمودند، رنج بردند، پرهیزگاری کردند و فقر شکم کشیدند، کوته قفلی ها ، زجر هاو بی خوایه ها کشیدند ،تا به مرزی سرزمین خواستنی و مقصودی و معراجی نزدیک شدند .و از آنجا برای گذشتن از مرز، گاه سواره و گاه پیاده و گاه در خشکه ودر کشتی و در آب و زمانی هم در جنگل، و از جنگل به سرزمینی موعود داخل گردیدند. انگاه جناب روح القدوس را موعد عملیهء تسخیر و وفا به عهد پایان آمد و پس از قبول سپاس و شکر حضرت مقصود به آسمانها عروج کرد.
حضرت مقصود با عیال و فرزندان بلافاصله ، پس از عروج روح القدوس به آسمانها خود را به ملایک نگهبان مرز های سرزمین موعود تسلیم و پناه خواست و پناه آورد.
چند روزی حضرت مقصود خلاف انتظار عذاب بازجویی ها کشید، برای آنکه مبادا این حضرت مقصود خود عضوی از اعضای قابیضین ارواح نباشد، پس ازکشیدن عذاب موقت و باز جویی های بسیار، گریزنده ای از شر گروهی قابیضین ارواح شناخته شده و پناه یافت . لطف و اعطای سرزمین پناه دهنده شامل حال او گردید، و دروازه هایی عنایت و شفقت ، بروی او واهل بیتش گشوده گشت . چنانکه به او منزلی دادند، با شکوه و جلال همراه با تمام آسایشته هایی زندگی مدرن ، غذا، لباس و دوا، و امکانات تحصیل دخترانش با اضافهء ماهیانه یی نقدینه . پس از این حصول وفور نعمات و کامله هایی زندگی حضرت مقصود را همراه با عیال تولد دوباره و نیروی ماههای عسل باز آمد چنانکه بجایی پنجگاه وضو و تیمم ، اکنون چندین مرتبه غسل آب گرم می گرفتند. خندان به تماشاگاه ها می رفتند و در خلوت گلها و سبزه ها همدیگر را عاشقانه می بوسیدند و شکر یزدان را بجا می آوردند.
در این میان حضرت مقصود از مکارم اخلاق و تربیت ذهن غافل نماند و در پهلوی عاشقانه هایی زندگی اندیشه آخرت نیز می نمود . چنانکه یک شب بهار حضرت مقصود در اتاقی مهتابی خوابش تنها بود، تنهایی و هوایی عطرآلود بهار آرامش محیط و نوای نرم و آرامش موسیقی غزل هندی او را وادشت که به گذشته بیاندیشد، گذشته ها را بیاد بیاورد و تلخی و شرینی ها را از کودکی خویش آغاز نمود و تا رسیدن به حال . به اتاق خواب مجلل خویش ، انگاه به قفسهء کتابها نگریست، خیره ماند، بسیار دیر به کتابها چشم دوخت، گویی تمام اوراق کتابها را با چشم ذهن می خواند و واقعیت هایی تاریخی را بررسی می کند که چگونه پس از قرنها سکوت و فقر ذهن به خود شناسی دست یافته است. ناگهان حضرت مقصود به وجد آمد و تکان خورد ، مثلی اینکه چیزی او را به وحشت انداخته باشد، چنانکه تنش لرزید و با خود گفت : اینده ، آینده ، اخرت ، آخرت. اری در یک آن اندیشه آینده او را وحشت زده ساخت. اما نه آینده زندگی ، بلکه آینده پس از زندگی ، زندگی بعداز مرگ. کابوس این وحشت چنان حضرت مقصود را در آغوش فشرد که تا نیمه های شب، خواب در چشمانش راه نمی یافت، تا آنکه همسرش با نوازش زنانه و سِحر بوسه و مالش تن او را به خواب آورد.
اما حضرت مقصود، بر چارهء خوشبخت بودنِ پس از زندگی عنی بعداز مرگ، مثل اینکه در طول شب فایق آمده باشد، سحرگاهان وقت ، از بستر بر خاست، همسر خویش نیز بیدار کرد، و به او گفت:
عزیزم؛ بر خیز، و به تعجیل چند کفگیر حلوا پز،
زن به فکر فرو رفت ، و گفت:
چه شده؟ امشب نه شب مرده هاست، و نه نوبت ملا. تو هم هیچگاهی میل نداشتی به خوردن حلوا.
حضرت مقصود،گفت:
– انچه گفتم بکن، مگر نمیدانی که زن را فرمانبردار مردان گفته اند.
زن گفت: به والله که راست می گویی، جز این نکنم ، که این گفته را چندین رمضان در ختم های خویش خوانده ام. ولی از برای خدا فقط بگو که حلوا را چه می کنی؟
حضرت مقصود گفت: مرحبا ای زن ؛ حقا که در فرمانبرداریت مطابق کتاب یگانه ای.
زن گفت بگو ببینم ، مقصود از پختن حلوا چیست؟
حضرت مقصود پاسخ داد: میخواهم صواب کمایی نمایم و ذخیرهء آخرت انبار گردانم. تا به وسیله این کمایی آن دنیای ما نیز مانند امروز مامون و مصئون و معمور باشد.
زن لبخند ملیح بر لب آورد و گفت: عمر تو درازباد؟ و بدان که آخرت معموری در پیش داریم، خدا مرگ را از همه ی ما دور داشته باشد، جنت جای ماست، مگر چه گناهی کردیم که به دوزخ برویم، آدم نکشتیم ، تو به زنی یا پسری وصیفی تجاوز نکرده ای، مال کس ندزدیده ایم، نه خیانت کرده ای و نه جنایت، همیشه رو به قبله نماز خوانده ایم ، و الحمدالله مسلمان هستیم، شفیع عالم را امت هستیم که ضمانت بهشت برای امت خویش نموده است.
حضرت مقصود ، پس از شنیدن گپ های همسر ، با صدایی بلند تری گفت: بلی؛ آنچه گفتی نکرده ایم، نکرده ایم ، و آنچه گفتی ، خوانده ایم و هستیم، راست می گویی، اما گفتم بر خیز حلوا پز، که با کیسه ی خالی به جنت خواهیم رفت ، مرا کیسهء پر از صواب در کار است.
زن که بی خبر از باطن شوهر بود ، گفت: بخدا قسم که فرمانبردار تو هستم و حلوا هم خواهم پخت ، اما بگو که حلوا را اگر خیرات در نظر داری به کی تقسیم می کنی؟ اینجا که نه ملاست و نه طالب و نه چلی و نه گدا.
حضرت مقصود به هوش آمد و به درستی دلیل زن پی بردو گفت: به خدا قسم که آنهایی که زن را” ناقص العقل والدین” خوانده اند خود ناقص العقل والدین و الدنیا اند و لعنت الله بر آنها.
حضرت مقصود پس از ناامید شدن از صواب حلوا، مایوسانه و با یک عالم چرت و فکر از خانه بر آمد، تا مگر راه یافتن و کمایی کردن صواب را بیابد، چندی راه پیمود ، ناگهان چرخی زد و از یکی از دکان هایی سر جاده ، پولی کلان کاغذی را به فلزی خورد نمود.آن ها را همچنان در مشت گرفت و به راه خود در جاده بزرگ شهر با چشمان جستجو گر ادامه داد. شهر بزرگ بود جاده های بسیار و دکه های پر انبار با جماعت بی شمار داشت. شهر وندان شهر همه لطیف و نظیف و پر خنده بودند.حضرت مقصود تا نیمه های عصر آن روز چندین جاده را پیاده گشت ، با نگاههای حیران اینسو آنسو می نگریست ، تا آنکه بسیار خسته شد . پولها را از دست به جیب انداخت و سر خود را به علامت تاسف شوراند. چرخی زد و آمد به چوکی یکی از کافه هایی که در کنار جاده چیده شده بود، زیر سایه بان گلابی رنگ نشست، و به دوشیزه یی سفید پوست سیاه چشم که این صفت به حوران بهشتی در کتاب المسلمین اندر آن دنیا داده شده است ، فر مایش یک پیاله قهوه داد، خود به چوکی تکیه داد و نفس عمیقی کشید. هنوز چند لحظه نگذشته بود و آن دوشیزهء سفید پوست سیه چشم قهوه نیاورده بود که چشم حضرت مقصود به رهگذری افتاد که او را می شناخت، به شتاب ازجا بر خاست و در برابر آن آشنا ایستاد. پس از احوال پرسی و جویا شدن از صحت و حال و احوال یک دیگر ، آن دوست را به نوشیدن قهوه با خود دعوت کرد. هر دو مهاجر بودند و گریزنده از سرزمین های خود. یکی از شِرِ حِمار و دیگر از شر اثوار. با وجود نا همسر زمین بودن ، همزبان، هم فرهنگ ، تاریخ مشترک و مشترکات بسیار دیگر باهم داشتند. اسمان سرزمین هردو را ابری بر خاسته از قبله پوشانده بود. و هر دو فراری از ظلمت و ظلم ها بودند. گویش مشترک و مدتی یکجا با هم بودن در یک کمپ ، آن دورا دوستی پیش آمده بود.
هر دو در کافهء سر گشاده، پهلوی هم نشستند، از هر دری سخن گفتند، تلخ و شیرین، سفید و سیاه ، بی نمک و با نمک. بالاخره حضرت مقصود دروازه ء آنچه را که میخواست بگوید گشود و گفت: ـ یا حضرت کلبی!
می خواستم چیزی برایت بگویم که بر دیگران نتوانم گفت.
حضرت کلبی علیه السلام به چهره و چشمان خسته و اهنگ گرفته یی کلام به دقت نگریست، پنداشت که دوست بزرگوارش حتماً به مصیبتی دچار آمده است و علی الفور ، و در دم پرسید.
ـ چه چیز را میخواهی بگویی، بگو که مرا تاب انتظار و نظارهء جمال خستهء تو نیست.
حضرت مقصود، پس از مکثی کوتاه گفت:
ـ یا حضرت کلبی! بدان که از غروب دیروز در پی کمایی صواب و ذخیره و ثبت آن با حروف درشت در کتاب واردات کرام الکاتبین به نام خویش و اهل و عیال خود بر آمده ام . اما در این بلاد سعادت آباد ، آنچه را که در شهر خود ، انجام میدادیم و باعث صواب می پنداشیم ، و ثواب می آورد، اینجا برخی از آن صواب ها را گناه یافتم و گناه آفرین، و صواب هایی کلان را که در سرزمین خود انجام می دادیم ، اینجا ، انجام آنها را نه عمل انسان ، که عمل درندگان و حشی میخوانند.
حضرت کلبی با تحیر پرسید: ـ چگونه؟
مقصود رحمته الله علیه گفت: ـ بدین گونه که ، گفتم حلوا بپزند، اما به برکت عقل زن دانستم که اینجا نه ملایست، نه طالبی و نه چلی . اگر می پزید هم، چون گدایی اینجا نبود ، این رشوت جهت اخذ صواب به الجبار والقهار نمی رسید. و به آشغالی می ریخت که قهر القهار را بر می انگیخت.
گفتم گوسفندی را سر برم برای الله ، ولی دخترکانم که تربیت و ترحم و اخلاق انسانی را بر علاوه ایکه از مادربه ارث داشتند، در مدرسه این بلاد به فور حاصل نموده بودند، پس برایم گفتند:
ـ بابا جان!
ما با آنکه کودک بودیم ، اما با تو و با مادرم یکجا دیدیم ، و تو با آنکه دیدی ، امروز هم میخوانی و میدانی که چگونه بیرحمانه ترین و ستمگرانه ترین اعمال را بنام خدا و برای خدا و به راه خدا انجام داده اند و می دهند. در راه خدا بندگان او را می کشتند و می کشند، شقه شقه می کردند و می کنند ، یا مثله می نمودند و می نمایند و یا قتل عام می داشتند و می دارند. مگر خداوند خونکار و خونخوار و جلاد و دژخیم است. چرا وقتی میخواهید ستم کنید برای ارضای نفس خود و یا نفس دیگران ، از نام خدا ستم می کنید . بدان ای بابا!
که آنچه تو ذبح می کنی و حلالش می خوانی یعنی نیم از گردن حیوان را با تیغ می بری و می گذاری که نیم مرده و نیم زنده عذاب کشد، و پیش از آن دست و پای حیوان را می بندی و قندش می دهی، و گاه نر را در برابر چشمان ماده یعنی مرد را در برابر همسر، و گاه ماده را در برابر نر و یا اولاد هایی آنها را در حضور چشمان پدر و مادر های شان کارد بر گردن می نهی ، برای یک لحظه بیاندیش ای بابا که کسی در حضور تو و ترا در حضور من یا مادرم را در برابر چشمان همهء ما سر ببُرد ، چه رنجی می کشی ، و چه دردی خواهی کشید .
بدان ای بابا؛ که حیوانات نیز مانند من تواحساس دارند ، درد می کشند رنج می کشند ، همین چشم که من تو داریم عین همین چشم را دارند ، همین خون که در رگ های من و تو جاری است در رگهای آنها هم جاری است ، آنچه یک انسان دارد حیوان هم دارد ، اما زبان گنگ و مغز کرخ دارند . و این هم بدان ای بابا! که اگر خدا عاشق بوی خون باشد ، و یا گوشت خام و یا کباب بریان ، خود قادر مطلق است و منتظر قربانی تو نیست . چرا یهودی گری می کنی و مطابق دین یهود و گفتار خاخام حیوان می کشی و خدا را بهانه می آوری . و بدان که آنهاییکه بنام خدا قربانی می کنند ، همچنان بنام خدا سر انسان را نیز می برند و اینها دشمنان خدا و انسان اند.
یا حضرت کلی ! آنقدر آنها دلیل و آوردند که اشک از چشمانم جاری شد، همین بود که صرف نظر کردم از قربانی. گفتم نماز های بیشتر بر پادارم ، اما قبل ها کسی از جماعت آگاهان در این کشور برایم گفته بود که : بدان که اینجا خانه ای مخصوص الله نساخته اند و چنین خانه ای را نمی شناسند، و خداوند بزرگ و توانا را بی نیاز از خانه و کاشانه می دانند، و همه ی زمین را خانهء خدا می دانند. و این را هم گفتند که به نظر جمیع از متابعین اسلام ،الله و تعالی یک خانه دارد در تمام جهان و مسلمین بدان سو نماز گذارند آن خانه در جغرافیایی این شهر به سوی مشرق واقع گردیده است و شرق معنی روشنی را دهد وتو میدانی که مسلمانان جز بسوی تاریکی یعنی غروب ، بسوی روشنی نماز نمی دارند و سجده تسلیم جز بسوی غروب ، به سوی طلوع به عمل نمی آورند.اگر تو چنین بکنی به روشنی پیوسته ای و انگاه مستوجب کیفر گردی و به موجب انحراف از واجبات کافر.
و فرا تر از این نماز گذار باید زبان عربی داند، تا هر گاهی که در حضور آفریدگار میایستد، آنچه می گوید، به آن زبان گوید که معنی کلام خویش را بداند ، که در برابر خدا چه می گوید. پس چون عربی نمی دانستم ، و هم ترس از روی کردن بسوی خورشید داشتم ، از نماز منصرف شدم.
خلاصه اینکه آنچه را صواب می پنداشتم ، انجام دادن آن را از ریشه در اینجا گناه یافتم. پس در کمائی صواب تنگ آمده ام و حالا نمی دانم چه کنم؟
حضرت کلبی علیه السلام را بر پریشانی حضرت مقصود ترحم آمد و گفت :
ـ یا حضرت مقصود ! مگر جنونت نزده است؟
حضرت مقصود، جواب داد:
ـ لااله الاالله( بخدای که جز او خدایی نیست) که به جنون دچار نیامده ام، مگر به عقل و دور اندیشی.
حضرت کلبی پرسید:
ـ چه دور اندیشی و کدام عقل ، خانهء پدرت آباد؟
حضرت مقصود جواب داد.
ـ یا حضرت کلبی ؛ از تو چه پنهان کنم ، راستش اینست که من میخواهم دوزخ بروم به حکم عقل.
حضرت کلبی دیگر کمان قطعی برد ، که دوستش به جنون سختی دچار گردیده است، و دلسوزانه گفت:
ـ اگر دوزخ میخواهی بروی ، پس صواب را چه می کنی؟
ـ آنچه میخواهم بکنم ، من فکر آن را کرده ام، اگر راه رفتن به دوزخ را می دانی نشانم ده، و تعلل مکن که مرا خاطر آرام گردد.
حضرت کلبی که منگ شده بود و قریب بود خود به جنون دچار آید پرسید:
ـ یا حضرت مقصود ! چرا بهشت برین آرزو نمی بری ؟
پاسخ داد:
ـ بهشت که هست، چنانکه کشور تو برای تو موجود است و موجود خواهد بود، و کشور من برای من، هرگاه بخواهی میروی، و اکنون مساله سر دوزخ است.
حضرت کلبی دیگر یقین کرد که دوست بیچاره اش به علایم اولیه جنون و دیوانه گی دچار شده است و دلسوزانه گفت:
ـ یا حضرت مقصود بگذر از دوزخ و کنار بیا با جنت .
حضرت مقصود ، مجبور شد که روی کمایی صواب و گرمی آتش دوزخ صحبتی جامع نماید . در اثر این صحبت بود که حضرت کلبی شکی که در رابطه به جنون زدگی دوستش نموده بود بر شک خود متردد شود. اما خندان با لهجهء فارسی از حضرت مقصود پرسید:
ـ یا مقصود ؛ خدا پدر و مادرت را بیامرزه، راست بگو ، چه کلکی راه انداختی، اخر داری منو دیوانه یوانه می سازی ، تره گور پدرت و مادرت راستش را بگو، سرم را باز کن که دارم یوانه می شوم.
حضرت مقصود گفت:
ـ سرت باز خواهد شد، اما پیش از آن، اول تو اگر میدانی راه رفتن به دوزخ را نشانم بده که از رفتن به جنت نجات یابم.
حضرت کلبی ، لحظه درازی به فکر فرو رفت ، پس از اندیشهء بسیار ، مثل اینکه راه رفتن به دوزخ را یافته باشد گفت:
ـ یا حضرت مقصود! دوزخ مبارکت باد.
ـ چطور و چگونه؟ حضرت کلبی گفت به چند دلیل.
ـ کدام دلیل؟
گفت: دلیل اول:
ـ تو دراه الله جهاد اکبر یا اضغر کرده ای؟
ـ یعنی چه؟
ـ یعنی اینکه کس یا کسانی را در راه الله گردن زده ای؟ یا به عربی اگر که بگویم ” فقتل فی سبيل الله ” کرده ای؟
حضرت مقصود غضب آلود گفت:
چه می گویی تو یا عزیز؛ مرا نگذاشتند که گوسفندی را در راه الله گردن زنم و تو از انسان می گویی، مگر من آدم کش و قاتل هستم؟
حضرت کلبی خندان گفت:
ـ پس تو دراه الله جهاد نکرده ای، و کافران و ملحدین را نکشته ای، پس این فرض را ادا نکرده ای ، که بکشی در راه الله و غیر مسلمانان را به قتل رسانی و درراه الله جهاد کنی ، و از قـاتـلوا الذين لا يومنون بالله انکار کرده ای درسته؟.
حضرت مقصود با تعجب گفت:
چرا من باید بکشم ، مگر تو عقلت را را از دست داده ای؟ چرا الله به وسیلهء من باید کسی را بکشد، پس عزرائیل برای چه معاش میخورد و برایش مقام ملکوتی داده است. ؟ او برادر؛ اگر الله کسی را بخواهد بکشد قادر مطلق است و به یک اشاره عالم را زیر وزبر می نماید . تو چه حرفهای ناروا میزنی یا حضرت کلبی .
کلبی گفت:
ـ به همین خاطر ، دوزخ مبارکت باد، چون ترا الله تعالی در هیچیک از احزاب و تنظیم های خویش به عضویت نپذیرفته است که بوسیلهء تو مرام های استراتیژیک و تاکتیکی خود را عملی سازد، و تو آدم مستقل مانده ای، پس، سزوار دوزخی. اما دلیل دوم:
ـ یا حضرت مقصود! تو دوستان غیر مومن داشته ای؟
ـ چه می گویی یا حضرت کلبی ، نه تنها که دوستان غیر مومن بسیار دارم، بلکه همین حالا من واهل بیتم، نان و نمک غیر مسلمانان را می خوریم ، در سرزمین شان زندگی می کنیم ، ما را پناه داده اند و بسیار نعمات های دیگر برای ما ارزانی داشته اند.
حضرت کلبی گفت :
ـ پس دوزخ مبارکت باد؛
ـ چطور؟
ـ یا حضرت مقصود ! مگر برای تو ملای مسجد نخوانده بود که:
” یهودیان و نصاری را بدوستی نگیرید و هرکی از شما، با آنها دوستی کند، او هم از آنهاست . و تو، نه تنها که دوستی کرده ای ، بلکه پناه آورده ی به نصاری ، و تو مستوجب دوزخ هستی.
و اما دلیل سوم:
تو به مال و عیال کس دست برده ای و غارت و تجاوز کرده ای؟ میدانم ، میدانم این را هم نکرده ای، زیرا که تو جهاد نکرده ای ، وقتی جهاد نکرده باشی، کسی را به قتل نرسانده ای که به زنش تجاوز کنی و یا زن و اولاد ش را به کنیزی به غنیمت گیری، بر علاوه چون تو سالار و سردار و آغا نبوده ای و به امر جهاد و جنگ فتوا نداده ای و کسی را به غزوات نفرستاده و ناموسش را از پس قتل او به نکاح خود در نیاورده ای ، پس در این حال تومستوجب دوزخی ، و دوزخ مبارکت باد.
واما دلیل چهارم:
ـ یا حضرت مقصود؛ چند زن داری ؟
ـ یک زن دارم و تو خبر داری؛
ـ پس دوزخ مبارکت باد، چون این فرض را هم انجام نداده ای که در پهلوی چندین کنیز کم از کم باید چهار زن بگیری.
اما دلیل پنجم:
یا حضرت مقصود؛ حج کرده ای و حاجی آقا شده ای؟
ـ نه نکرده ام.
ـ پس این فرض را هم ادا نکرده ای، ودر خزانه اعراب جزیه نپرداخته ی، پس خادم حرمین شریفین شهزاده آل سعود در آخرت از تو شکایت کرده و بر علیه تو اقامهء دعوی می کند و تو به موجب انکار از امربالمعروف مستوجب دوزخ می گردی. و بدان که دلایل بسیار دیگر نیز برای دوزخی بودن ، در انجام کردار و پندار تو موجود است، که من نمونه چند از آن را در وجود تو پیدا کردم و گفتم ، تا روان تو آرام و آباد گردد. اما اکنون تو بفرما و بگو که چرا دوزخ می خواهی و اگر میخواهی ، چرا صواب میخواهی و این چه کلکی نیرنگ است؟ .
حضرت مقصود پس از آنکه دلایل حضرت کلبی را ستود و خود را به حق مستوجب دوزخ یافت، و ازآن خوشحال گشت ، با خوشالی گفت:
واقعاً تشخیص تو در مورد اینکه کی ها باید جنت بروند و کی ها به دوزخ ، قابل تقدیر است. من هم ظرف چند سال که اندر غربت آمده ام بر علاوهء اینکه خود را شناختم و خدایی خود را ، از شناخت آدمهایی که به جنت میروند و آنهایی که دوزخی اند نیز غافل نمانده ام، که بخشی از این شناخت را امروز تو با ارائه دلایل، تو تکمیل نمودی. واقعاً شناخت تو متکی بر روایات تاریخ و مکاشفات عقل بود . چنانکه در تاریخ و مکاشفات آخر الزمانیان نیز به تایید گفته هایی تو آشکارا میفرمایند که :
در همه یی روزگاران ازآدم تا به امروز، در تاریخ دوکانداران بسیاری ، دکان گشوده اند و امتعهء خویش را، امتعه یی از سوی الله معرفی داشته، و مشتریان بسیار و اما غافل را به خرید آن متاع وا داشته اند، و هر دکانداری برای نفی امتعهء اسلاف خود شمشیر برداشته اند، و گذشته از نفی امتعهء دکان داران پیشین، مشتریان وفادار انها را نیز از دم تیغ بیدریغ گذشتانده و وقیحانه به قتل رسانده اند، و مردمان را با وعده ” زن و زر” در دنیا و عقبا، و وعید دُره و دار در این جهان وسوختن آن جهان، تسلیم خویش گردانیده ، واداشته اند تا بگویند که بخدای که جز او خدایی نیست که تو آورنده ای امتعهء خدایی . پس از تسلیم عوام الناس و غارت شهر و مال و منال مردمان ، از میان پست ترین انسانها سپاه برگزیده اند، و با مشتریان دکان داران پیشین به جنگ و جهاد بر آمدند ، و مال و متاع و عیال مشتریان اسلاف خویش به غنیمت گرفتندو خمس آن خود بر داشتند و متباقی بر اهل بیت رساندند وپسمانده ها رابر سپاهیان تقسیم نمودند.
منکرین متاع خویش را، سرها بریدند ودر پی غنیمت، شهرها را ویران کرده و یادگار هایی خون آلود از خود بجا گذاشتند .
حضرت کلبی در حالیکه سر می شوراند و حرفهای دوست ، تصدیق می کرد گفت :
ـ یا برادر ؛ این ها که تو گفتی حرفهایی تازه و نو نیست و هر آنکسی که به قدری جوزی در کله مغز داشته باشد می داند. چرا که اسناد این همه ماجرا ها و دکان سازیها و دکان داریها و تجارت و پاژ و جزیه و غنیمت و اخذ خمس گرفتن ها، بر جرائد عالم و تاریخ آدم ثبت است، تنها زحمت مراجعه و چشم بینا و گوش شنوا و مغز بیدار میخواهد وبس. اما دوست عزیز تو برای من معمایی خویش بگشاه و بگو که تو چرا از بهشت می گریزی و دوزخ میخواهی و با وجود خواهش دوزخ طالب صواب هم هستی ، این چه معمایی است؟
حضرت مقصود ، پس از مکثی گفت:
ـ برای اثبات این که چرا دوزخ میخواهم، لازم به ارائه اسناد تاریخی است. اسناد و مدارک اعمال عمال که بنام جنت و دوزخ دکان باز نموده و امتعهء الله می فروشند ،که ارائه این اسناد آنچه را که در نزد تو معما شده است حل می نماید. اگر بیآغازیم: از کار زار دامادان و تفنن خسران( پدر زنها) بر امر سلطنت، آنگاه از شقاوت امویها تا فتنهء عباسی ها و علی الدوام و علی القاعده، تا به ظهور امام زمان در ایران و امیرالمومنین ملا محمد عمر در افغانستان. و اکنون بیاد بیاور در طی دوام این رستاخیزبیشتر از هزار و یکصد سر بریدهء حکمای اسلام را بدست یک دیگر،و فرستادن آنها را به دمشق و بغداد.
بیاد بیاورغارت شهر و کشور ها را از سوی این سر بریده ها هنگامی که سردار بودند. و گشودن بازار هایی فروش غنایم جنگی را به شمول بازار هایی فروش زنان و دختران و پسران جوان، بنام بازار( کنیزان و بردگان ). و بیاد بیاور نکاح زنان شوهر دار را پس از کشتن شوهران شان. و بیاد بیاور تجاوز به زن ها را در خانه های شان و جلو چشمان شوهر و فرزندان شان، که همه ای این ها را تو در سرزمین خود و من در بلاد خویش ، از سوی سر بریده ها هنگام سرداری شان و یا وارثین ایشان، صورت گرفته ، ماضی این اعمال را در کتب تواریخ خوانده ایم و حال و استقبال آن را دیده و می بینیم. و اکنون بگو یا حضرت مقصود؛ کسی را که سرش را بریده اند و زنش را به خود نکاح نموده اند و یا به دخترش چون کنیز و غنیمت جنگی مطابق واجبات شرعی تجاوز و یا فروخته اند، و یا کسی را که ُملک و اموالش را به غنیمت پس از تجاوز گرفته اند، و کسی راکه برای بدست آوردن ، خلافت ، امارت، و سلطنت، و جمهوریت کسی دیگربا هست و بودش نابود نموده اند. چگونه می شود که همهء این دشمنان ذاتی و رقباء و حرفاء دریک باغ بر تخت های ردیف شده تکیه بزنند و به روی هم نظاره نمایند و ببینند که آنها با زنان و دختران اینها و اینها با زنان و دختران آنها، در پهلو وبر علاوهء حوران وغلام بچگان بهشتی( غلمان) معاشقه و مغازله می دارند، و قاتل بر مقتول ، مقتول بر قاتل، دزد بسوی صاحب خانه و صاحب خانه بسوی دزد، مفعول بسوی فاعل و فاعل بسوی مفعول چشمک بزنند و جبهه متحد جنتیان را بسازند ؟
حضرت کلبی داشت به مقصد نزدیک می شد، با آنهم پرسید:
ـ یا حضرت مقصود:
آنچه گفتی، راست گفتی، اما بدان که گناهکاران در دوزخ اند و برای تو و دیگران در جنت مزاحمت کرده نمی توانند، پس پریشانی تو اندرین باب از چه است؟
حضرت مقصود خندید و گفت:
ـ یا حضرت کلبی وعدهء پیشوا را فراموش کرده ای ؟ مگر نگفته است که هر کی یک بار شهادت بر زبان رانده باشد مشمول جماعت شیفع عالم می گردد، و بر می گردد به جنت. اکنون بدان همهء قاتلین و منافقین در هر گوشهء دنیا که بوده اند ، گیرم که مدت پس از مرگ در دوزخ باشند ، سرانجام به جنت بر می گردند .
ـ خوب اگر بر گردند چه می شود به تو چکار دارند؟
ـ ای آدم ساده ؛ وقتی بر گشتند، بازهم به گشایش دکانها می پردازند ، ولو اینکه مدتی برای اغفال الله و تعالی و ملایک معالی، جبههء متحد جنت پناه را تشکیل داده باشند.
ـ نه نه این بار چون حضرت باری تعالی شخصاً در جنت حاضر و بر اعمال شان نظارت می دارد، مجال تقلب را برای این متقلبین نخواهد داد و در هر معاملهء حاضر و ناظر خواهد بود.
ـ نه تو اشتباه می کنی یا حضرت کلبی؛ فکر نمی کنم ، وقتی شیطان توانست مار سوار از زیرریش القهار و الجبار بگذرد، و به جنت رفته آغا آدم و بی بی حوا را فریب بدهد، اینها که دست شیطان را از پشت بسته اند. بر علاوه اگر الله تعالی نظارت هم نماید ، این بار اینها از غیابت شیطان بهره می گیرند ، و از آنجاییکه امتعهء شیطان در آنجا کمیاب است ، به نام امتعهء شیطان دکان باز می نمایند و آن امتعه را به فروش می رسانند. آنگاه برای تصرف کامل جنت و حور وغلمان و دیگر ثروتهای آن ، مشتری می یابند و و از خبیث ترین آنها سپاهیان می سازند و احزاب تشکیل می دهند و در نفی یکدیگر بازهم جنگها و جهاد ها را راه می اندازند، و حوران و غلمان بسیار می دزدند، و تخت های ریف شده را در نتیجه جنگها چپه می کنند و می شکنند ، و جوی های شیر و عسل را به دریا های خون تبدیل می نمایند و درختان و گل بته ها را که برگهایش از زمرد و یاقوت و مروارید والماس است همه را قاچاق می کنند ، و بدان که مانند این دنیا یوم التغابن می آفرینند.
حضرت کلبی ، پس از شنیدن این سخنان خندید و بسیار خندید، و گفت: ـ یا اخی ؛ و تو چه میخواهی و صواب را چه می کنی ؟
حضرت مقصود پاسخ داد:
ـ بدان که اندر بهشت دالر و پوند و درم و کلدار تومان ، ناچل میباشد و پیدا هم نمی شود، چونکه شاخه های درختان از زر و سیم است ، و دیوار ها از خشتهای طلا. پس حور غلمان بدست نمی آید مگر به وسیله ازدیاد صواب و اندر آنجا صواب حلال مشکل هاست و بی صواب را نه خانهء طلایی نصیب گردد و نه سیاه چشمان سفید پوست یعنی حور.
حضرت کلبی به شوخی پرسید:
ـ نکند که ذوق داشتن زنان بسیار ترا نیز مست نموده است.
ـ به خدا قسم است که من ” نه مرد زر و زن و جاهم ــ بخدا گر کنم و اگر خواهم” آنچه می خواهم دوزخ است دوزخ و پس .
حضرت کلبی گفت ، آری معما همین جاست ، بگو که چرا دوزخ میخواهی و صواب را چکار داری؟
حضرت مقصود گفت:
چون صواب حلال همه مشکلهاست، با داشتن بسیار آن ، خواهم توانست چنانکه در این دنیا با پرداختن دالر روح القدوس کارم را انجام داد واز تابعیت جنتیان بیرونم کشید و پناهنده یی دوزخیانم ساخت درآخرت نیز با پرداخت صواب مطمیناً روح القدوس یا ملکی دیگری را پیدا خواهم نمود که به بهایی صواب مرا از جنت این منافقین به دوزخ ملحدین قاچاق نماید و از جنگ و جهاد فی مابین جنتیان نجاتم بدهد.
زیرا به تحقیق دریافته ام که دوزخیان همه کافرانند و اهل دانش و علم وکشف و کار و زحمت، آنها به زودترین فرصت ممکن آتش دوزخ را مهار خواهند کرد و چشمه هایی آب یخ از میان آتش دوزخ برون خواهند آورد و با علم کیمیا و فزیک و ساینس مالیکول های عذاب دوزخ را کشف و نابود ساخته و با بکار انداختن مغز و نیرو و توان خویش ، آنجا را نیز مانند این دنیا آباد و شگوفان خواهند ساخت. تا چنان امروز ، اندرین دنیا که می بینی هر مسلمانی را آرزوی بودن در شهر های کافران است ، حتی جنتیان نیز زن و فرزندان خویش را در پناه کافران گذاشته و خود مشغول جهاد در بین حرفایی و رقبایی جنتی خویش اند. و بدان که در آخرت نیز هر جنتی را ضرورت مهاجرت به دوزخ مانند این دنیا پیش خواهد آمد.
حضرت کلبی بسیار خندید و اندران خنده ها راز های بسیار در باب تأئید آن گفتار ها آشکار ساخت و بعد فرمود:
ـ یا حضرت مقصود؛ چرا راه دراز میداری و تکالیف بسیار متحمل می شوی، راه کوتاه کن.
حضرت مقصود پرسید:
ـ کدام است آن راه کوتاه به ساحل مراد؟
گفت:
ـ لقمان را پرسیدند ادب از کی آموختی ؟ گفت : از بی ادبان. و تو نیز اگر که دوزخ میخواهی ، کاری مکن که جنتیان می کند. و من الخرد التوفیق .