03.03.2008
خاله بد بخت براساس سرگذشت واقعی یک زن افغان اشرف هاشمی
ای کاش انسان پیش از اینکه نا توان شودمیمرد- کاش خدا اخری زندگی را همراییم وفا میکردو بیشتر از این جور نمیدیدم نفسم از قفس ازاد میشدکه خیال خودش و خیال مه هم ارام میگرفت – کاشکه در راه موترم میزد می مردم و هزاران کاشکی دیگر در دل داشت و بمشکل از پله های زینه کانکریتی نفسک زنان بالامی شد دم میگرفت از دیوار میگرفت نفس تازه میکرد- اه میکشه – میشنه و میخیزه و باز چند پله را بالا میشه بلاخره خوده به اتاق انتظارمعاینه خانه یی داکتر میرسانه .اهی کشیده نمره ئی ازقبل گرفته را به شاگرد نشان میده – شاگردک از کنج چشم یک نگاه بچه گانه به سر و وضع خاله انداخته ونمره را دیده لبخند میزنه – خاله وقت زیاد داری اگر جای کار داری برو بدلی جم برو دو سه سات باد بیا هیله که نوبتیت برسه . خاله که مات و مبهوت مانده بود و شیمه حرف زدن یرایش نمانده بودحیران ماند که چه کند انقدر کوفته بود که میخواست در روی زمین دراز بیافتد . شاگردک- اگرنمیری اونجه چوکی است بشین تا خدا تو بیته قبو ل کنه.
خاله اهسته اهسته خوده به چوکی رسانده – اهی دیگر را از دل ازاد کرده و در یکی از چوکی های کهنه و رنگ رفته چوبی لم داد و نفس ارام میکرد و گپ شاگردک را با خود زمزمه میکرد.نیشخند زنان با خود میگفت خدا تو بیته قبول کنه – خنده سرد در لبان چروکینش دویدن گرفت . توبه . توبه هیچ وقت قبول نمیشه – اگر توبه مه قبول میشد پینجاه شصت شال پیش قبول میشد.در گره های توبه و توبه چنان با خود پچید که سر نخ از پیش خودش گم شد- توبه – توبه از چه خاطر . توبه بری کسی است که گناه کده باشه- توبه بخاطر پیشیمانی از کار های خراب – توبه از جرم –از ظلم – از ستم …………
گفته گفته رفت تا یکبار بخود امد متوجه میشه که اطرافش پر از پیر و جوان است که انتظار داکتر را میکشند . از خود بیرون امده همه را به اهسته گی از نظر گذراند – حرف زدن مریضان و مریض داران به سکوت پیوست وقتکه از راه پله ها صدای پای داکتر بگوش رسید انانیکه توان استاد شدن را داشتند همه استاد شده و بداکتر صاحب خیلی مودبانه سلام تقدیم نمودندو داکتر صاحب مشتری را ها از چشم گذشتانده وعلیک فرمود داخل اتاق کار خودشد .
خاله به قدوبالای داکتر صاحب نگاهی مظلومانه انداخته غرق دریاد جوانی های خود شد . بیادش امد که خود جوانی داشت و قدو قامتی و میخواست که همسر و همسری با داکتری داشته و مادر فرزندانی همچو داکتر…………………. .
نا خواسته بند دریای اشکها یش خطا خورد چادر بزرگش را جم وجورو بخشکید ن سیل اشکها نموده بیاد اورد ان شبی مهتابی راکه مهتاب ماه چهاردهم در لای باغچه کوچک داخل قلعه شان نور افشانی میکرد سگهای ولگرددر خم کوچه ها با غوغا خود خبر رسیدن مهمانان را میداد واو بی صبرانه انتظار میکشید بلاخره در کوبیده و با مهر وادب بداخل خانه رهنمایی شدند .
خاله که در یک خانواده متوسط الحال بدنیا امده هنوز دست چپ وراست را چندان تفکیک نمی توانست که مادر نازپرور و زخمهای دوری از مادر پیش نیامده بود که پدر عزیز را بگورستان ابد سپرده بود ایام نوجوانی و جوانی را بهزاران محنت از خانمهای برادران که هر کی بنوبه خود از او کار میکشیدوهر کی میخواست که بساز او برقصد وبه حرف او گوش کند چرا با دیگر هم صحبتی چرا بیشتر در خدمت دیگری و هزاران حرف دیگر را هزاران بار از هریک خانم برادران می شنیدو با هزاران طعنه و تملق ادامه حیات میداد .ولی انشب مهتابی امیدوار به بزندگی ساختش. دردل از خوشی میجوشید خیلی دلش میخواست که چیغ بزند فریاد بکشد اما رسم ورواجها نمی گذاست که نه تنها اینکار راکند برخلاف ناله کند اشک بریزد و سر بردامن هر خانم برادر گذارد واز انها دلجویی بیابدکه فردا طعنه روی برایش نگذارند. صدای چک چک ها و مبارک باد ها از اتاق مردها بلند شد تفنگداری مجلس دو سه فیر از صفه روی حویلی بهوا شلیک و بعدا وقت که پاسی از شب گذشت در بیرون دروازه قلعه هم سکوت شب را بار دیگر شکستاندن و غوغای سکها را بلند وهمه ده را بااین کار اگاه ساختن که شیرینی گرفتن یا سوزن .
او نامزادداکتر شد . مرد قد بلند خوش هیکل – شیرین زبان انچه صفات نیک در انسان میبنی در او تبارز میکنه علاوتا داکتر.
داکتر صاحب شبهای جمعه چون رسم مخفیانه است در تاریکی ها میایید ودر تاریکی ها بر میگردد صفا میاوردو صفا میگویید و تا هفته بعدی با صفایی هفته گذشته زندگی راپیش میبرد و حرفهای شرین و اموزنده داکتر بگوش خواهر خوانده های صمیمی اش هم میرسید .
چند ماهی از این خوابهای شرین نمیگذرد که که کشتی بخت و طالع وازگون میشه – ارزوهایش بخاک سیه مینشینه و داکتر صاحب در حادثه ترافیکی جان ره بجانان میسپارد بسر میزنه وبدر ولی بی چاره گی اش را نیست چاره یی .
سالها سیه پوش و طعنه خور باز در خانه برادران میماند خوابهای رنگین را دیگه از سر دور کرده تنها و تنهاا ن خاطرات است و بس.
رسم چنان است که بیوه داکتر بیکی از اقارب وی عروسی کند واک و اختیارش را کسی دیگر ندارد که در مورد سرنوشت و اینده او تصمیم بیگیرد که چنان شد اما این بار به یکداکتر نه بیکمردی که غرق در فساد اجتماع ولی از انجایکه داکتر برادر ندارد این میراث داکتر به پسر کاکایش رسید.
صلاح الدین قمار پیشه عملیی چرس و کسب بچه بازی دارد .کته کته حرف میزند که گویی گپهایی شه فیل وشتر برده نمیتواند ولی از درون خالی . قیافه درشت ولی زشت ریش رسیده که دیگه هم بزشتی ان افزوده که انرا ماه یکبار پیش خلیفه اصلاح میکرد .
خاله یی بی زبان مجبور است که بسوزد وبسازد و مادر دو پسر و دو دختر از او شود . شبها را در لب تندور با کودکان قد ونیم قد میخورند و میخوابند . صلاح الدین با اندیوالایش در خانه هستند چرسها بل میشه – قمار ها چالان – صدای دار دار شان تا حویلی همسایه ها بگوش رسیده وقتیکه شبها از نصف میگذرد دیگران با جیب های پر و خالی بسوی خانه های خود میروند و او با پسری که به اصطلاح نگاه کرده میخوابد و همبستر میشه.
فشار های اقتصادی روز بروز بالای صلاح الدین بیشتر شده و قصورش را از خاله میکشد از حال واحوال شان که اصلا خبر نداره به بهانه های مختلف روز دو سه چاشنی لت وکوب و استخوانهایشه خورو وخمیر میکنه – ولی راهی بر عقب نیست که او برگرددنا چار است که بنالد بسوزد بسازد وخود را تسکین به صبر خدا کنه .
خوشه چینی میکنه – لیاف و سوزن دوزی – کالا شویی – هیزم چینی و در حلق اولادیش لقمه نان میرساند ولی بازهم صلاح الدین نه خوشنود ونه مندار. با سو خته چوب دیگدان تا دسته بیل روی حویلی و شاخ وپنجه های جم شده خود خاله بی رحمانه بهانه گرفته وسر صورتش را به خون اغوشه میکنه – زن بی زبان و خون چکان با انهم برای شب صلاح الدین و قماربازها ی دیگر نان تیار میکنه که باز میایید و نمیپرسد که از کجا میشه ولی میخواهد. جراات این را ندارد که بپرسد تاکی در لب تندور بخوابدمکلف است که پولهای اجره کالاشویی و لیافدوزی راهم برای قمار شب و جیب خرچ بچه بده .بیرون کشیدن حرف خانه هم شرم زمانه است نمیشد که از بیرون کمک بطلبی .
یکنواختی روز گار برای صلاح الدین د لگیر شده طرف ایران میرود . خاله که سابق درماه چند شبک در اتاق و بستر خود میخوابید راحت شده بعد از همه خستگی کارهای پر مشقت روزحد اقل یک پر شب ارام است و میتواند که کمر راست کنه و با کودکانش تر و خشک در اتاق و پشروی الیکین بخوره.
صلاح سه سال تمام در ایران یادی- کمکی که نه حداقل خطی یا احوالی هم نفرستاد که زنده است یا مرده. خاله از ملا اذان بیرون میزند هر انچه در توان دارد انجام میدهد از شاقه ترین کار دریغ نمیکنه تا برای شام اولاد ها لقمه نان حلال در بیاورد – مجبوریت زمان او ره هر کاره و هر پیشه ساخته – کارهای زنانه که هیچ بیشتر از مردها توان و بار الاغ راهم میتواند بکشد که این همه توان را فقر ومجبوریت برایش ارزان نموده که نمیشه گفت نیروی سرشار خدا دادی.
صلاح الدین داشت از حافظه کودکان یاد و خاطرات اش چه حتی قیافه اش هم بفراموشی میرفت که دوباره سر دراورد پول و کمایی که نداره از د ست قر ضداران فراری شده وبه اصطلاح عام مردمه دوپه و پا بگریز نهاده است.بی خبر از ان که هنوز پایش در قریه نرسیده بود که قرضدارا از او پیشتر میرسند.صلاح الدین که خود اه نداشت که بناله سودا کند بکمک خاله از دریا قطره یی به ادم های بیاب پرداخته و ادمهای خوب را بفردا ها انتظار ماند .
یکی دو هفته برخورد صلاح الدین در خانه خوب بود که نمیشه خوب گفت ولی ارام . دست شفقت و نوازش از اول هم که نداشت باز هم خوب است که لت وکوب نمی کنه . گویی بخاطریست که خارج رفته یک کمی فرهنگ خارجی اموخته نگو که در ایران کسبی دیگری را محتاط شده که هیرویین باشد این دو سه هفته یی که ارام بود بخاطری که اذوقه همان دو سه هفته را داشت میکشید وارام بود بعد که هیرویین اش خلاص میشود و متوجه میشه که نتنها در قریه حتی در کلی لوگر هم پیدا نمیشه دیوانگی هایش شروع میشه لت و کوب زن وفرزند چه که از خود هم دریغ نمیکنه . بدر ودیوار میزنه در روی برفها خوده میاندازه و هیچکس از جنونش چیزی نمیفمد و بحالش تاسف میکنند تا یکی از همسفزهایش موضوع را افشا میکنه که او محتاط هیرویین است .
بعداز چند هفته که متوجه شد چیزی بدست اش نیامد ارام ارام ترک شد.
قریه ومنطقه فعلا اب و هوای سیاسی پیدا کرده مجاهد پیدا شده – سلاح و سلاح بازی رواج عام و خاص شده – در پیشروی قلعه در بین بازار چه ده قصه های جهاد است و جنگ غنمیت است و وند.
شوق صلاح الدین هم تحریک میشه – کلشینکوف میگیره بازهم شب گم شدن ها ویا با گروپ خانه امدنها شروع – خواب و خوراک خاله و کودکان کنار تندور شروع میشه.
خاله که ازاو ل به سلاح داشتن و جهاد کردن شوهرش به دیده شک میدید چندی نگذ شت که گندش بالا گرفت در دزدی های مسلحانه ادم کشی های ناحق او همدست دیگران شده پیدا و پناه ره هم صرف میدان قمار میکنه انچه که بیشتر خاله را پریشان ساخته بود که نشست و برخاست های او همیشه پر خاش ها ومشت ولگد را همراه داشت ولی سابق خوب بود مشت و لگد بود حالی دیگه در میدان پیسه و در کنج خانه کلشینکوف ها انبار میشه که این تشویش بیجا نبود در یکی از شبهای تاریک در میان باغچه جسد بخون تپیده صلاح الدین سوراخ سوراخ تو سط همین شبگیر ها هم کیسش – پیدا و اسلحه خودش هم به غنیمت رفت.
با انهمه جفا خاله باز هم بمرگش روادار نبود – ناله کرد گریه کرد داد زد – لباس ماتم بتن و گلیم فاتحه دراز .
فشار روزگار بجز از استخوان و پوست در وجود خاله چیزی نمانده بود حالا دارد کمر هم به خمی میکشاندش .
پسران قد ونیم قد مزدور خانگی و گاو چران خاله و دختران خوشه چینی لیافدوزی – سوزن دوزی گل ودستمال لباس شویی خانه پاکی وگاو دوشی از صبح صادق تا شام تاریک عرق میریزند.صداقت و ارزان کاری شان باعث میشود تا در بین همه جا پیدا کنند .
ارام ارام داشت که رنگ بیگیرد و دوباره سر بسیالها بزند وخودش را در اجتماع بیابد که او هم کسی است که سر و تنه امر الدین پیدا میشه ….او دیگه کی است؟ امرالد ین که از سابقها بنام چرسو اله مشهور بود برادر خورد صلاح الدین . در جای پای اعمال وکردار برادر پای مانده به اصطلاح عام صلاح الدین پل مانده وامرالدین پل ورداشته چندین سال است که در پاکستان و ایران گم بود حالی سرو کله اش پیدا شده .
ولگردهای قریه که دوستان صمیمی امرالدین است یگان کنایه در گوش امرالدین میرسانند که بیوه برادر ته برایت نکاح کن . سن و سال وفشارروزگار دروجود خاله چیزی برای او نگذاشته ورنه چنین میشد.
امر الدین با خود میاندیشد که بیوه برادر حالی دیگه لاشی و تی باغی شده چرا یکی از دخترانشه برای خود بدل نکنم – یکزن کاکه و مقبول بیگریم تا این پیری خم شده .
خاله که از مرگ خود خبر بود و از این پلانهای امر الدین بی خبر با خود میاندیشد که خداوند دلش بحالم سوخته و او را فرشته نجات بعداز انقدر سالها برای سر پرستی بیوه برادر و اطفال یتیم فرستاده و انتظار ان را میکشید که شاید وجدان امرالدین برایش حکم کنه که دیگر مه هستم شما راحت کنید زیاد زحمت کشیدید بعد از این مسوولیت خانه و جنجال ها را بمن بگذارید . اما نه وجدانی بود که متوجه شود ونه غیرتی که تحریک…………..
ادم بیکار یا غر شود یا بیمار واقعت دارد. بیکاری امرالدین به ولگردی و سر وتنه اش در میدان های قمار که در گوشه وبیشه پیدا میشد . ابتدا هر که قرض میدادش و فکر میکردند کلدار داره وتومان .پولهای حواله درراه است اما بعد ها در هر میدان لت وکوب وطعنه خور میشه تا کرتی و لنگی هم در گروه قماربازها .درد باخت ودردی مفلسی باعث میشه که دار وندار خاله را به یغما برده در میدان قمار خوراک گرگهای مکار کنه. وجه ونقد که برای خاله نمانده دلباسهای مردم را که برای دوخت (گند ویخن ) اورده درذی و به پول ناچیز معامله اش میکنه در هنگام دزیدن اگر سر و کله خاله پیدا میشه التماس و ناله و مانع گرفتن مال مردم میشه باز برسم انتقام قیچی و پاره پاره میکنه و خاله مجبور میشه که با هزار مشکل بمردم تاوان بده وصبر خدا کنه.
روز ها ما ها سالهاست که بدین منوال میگذرد اشک خاله از بسکه ناله کرده خشکیده و سنگ ناامیدی از بسکه در دل زده دل هلاک شده -بیشتر مشتری ها را از دست داده و بعضی کار های که بچشم خاله قیمتی میخورد از ترس دوزدی ویا پاره پاره کردن امرالین در خانه خود مشتری ها انجام میده .
از اول صبح که هنوز شبنم ها نخشکیده بود در بام بالا میشه تا شام تاریک که نخ وسوزن معلوم میشه نشسته سوزن میزنه وتار میکشه – میرشه ومیبافه . هنگام که چشم ستارگان درخشش پیدا میکند با طبعیت جنگ ودعوا براه میاندازد که تو چقدرخوش چانسی شام تو چقدر زود میایید ولی مه که سالهاست منتظر شام خود استم ویا خدامرا فراموش کرده که برای من هم یک شام تعین میکرد تا از جور روشنی (زندگی)بیغم میشدم . بیاد میاورد مرده گان که در این اواخر در قلعه و قلعچه مرده و بحالشان حسرت میخورد که انها خوشبختان و من سیه بختم.
امرالدین هوس سلاح کرد زورش در خانه که است در کوچه ومنطقه هم زیاد شود و هر چه دلش است همان طور کند .تنظیم ها که بسیاهی لشکر ضرورت داشت تا دهن باز کرد اسلحه دادند و مجاهدش ساختند . او شف لنگی را درازتر و شخ شخ رفتن را پیشه ساخت. دربین ده اوازه بود که میگفتند که او بخاطر گرفتن انتقام خون برادر خود سلاح گرفته ولی چرس اله خان از این گپها سر در نمیاورد حتی در فکرش هم خطور نمیکرد .
سلاح گرفتن امر الدین لرزه را بدست وپای خاله و اولادهایش انداخته که حالی لت وکوب از نوک برچه و قنداق کلشینکوف صورت خاد گرفت که گرفت. چاره سازی نبود که راه وچاره برایش بجویید بجز انکه صبری خدا و انتظار زمان که چه خواهد شد.
پوچ وفاش گفتن ها تا زدن و کندن ها خاله وکودکانش ادامه و روز بروز رونق بیشتر میگرفت بهر رنگی از هر گوشه یی بهانه در میاورد و همه را لگد مال میکرد .
یکی از روزها امرالدین بخاله گفت دختر جوان شده مه برایش شوی پیدا کدیم در همین روز ها رخصتش میکنم نگو که امر الدین از غم شوی دختر خاله هلاک نیست و هوای بدل کردن هم از دل دور کرده – همه قرض ها ره کله در کله کرده و خوده یکدست ساخته – یکنفر دست شده پول همه را داده و حالی امرالدین قر ضدار یکنفر است و او هم میفهمد که امر الدین پول ندارد که برایش بده مجبور است که برادر زاده ها در بدل قرض تبادله کند و این کار را امرالدین هم مهر تایید گذاشته .
خاله گریه وناله سرداده داد وبیداد میکنه لحاظ خدا را پیش میکنه که او هنوز 12 ساله است یک خاشه طفل است نانی خوده خودش پیدا میکنه – سر شانه های تو چه گرنکی کرده مره بکش ولی هی کاره نکو. امرالدین که مقصد شوی دادن نه بلکه فروختن را در سر داشت و طرف هم پولدار و زور دار بود با چنان جنون بر سر و روی خاله حمله ور میشود و چنان میسازد خاله را که از پیشین روز تا صبا خاله بیک بغل افتاده بود و بجز ناله نه چیزی خورد و نه چیزی گفت .خاله فردا انروز که توان نشستن در خود نمیدید ناله و فریاد کودکانش مجبور به بالا کردن چشم میسازد و همه انها را در اغوش میگرید میبوسه و میناله وبر سیه بختی اش نفرین میفرسته . لحظه یی نگذشته بود که امرالدین با غضب داخل خانه میشه به شازیه گک 12ساله که مصومانه در مقابلش میلرزد نگاه سر تا پا انداخته با اشاره بسوی مادرس صدامیکند زنده است یا مرده؟
شازیه هنوز جواب نداده بود که گفت برو گمشو قواره یی کلفت ته پاک کو که طلبگارها میاییند ادامه داد اگر بی ادبی از کسی سر زد سرش در دار خاد رفت………..
امرالدین بعد از ابلاغ اوامر داخل اتاق شده اسلحه خوده در کوتبند چوبی که شبی میخ تبیله بود اویزان قیافه خوده در در اهینه چرکین زرد گشته که توسط گل در دیوار پهلوی دروازه محکم شده بود از نظر گذشتانده بیرون شد . در صحن حویلی از جیب پوری کاغذی که در بین ان نقل های نخودی بود کشیده به شازیه داد – مه ایره نگاه کن – شرینی است که به طلبگارها میدیم یک جای صیح بانیش – و خودش برق اسا بیرون رفت . گویی امد تا خاطر خوده جمع کنه که خاله زنده است یا مرده و حالی که دید زنده است رفت احوال بدهد تا خواستگاران بیاییند .
شازیه که پوری نقل در دستش گره مانده مات و مبهوت بود که چه کنه – برادر بزرگش که هنوز پشت لب سیاه نکرده ولی بزرگتر از شازیه است و همیشه مادر در قصه های لب تندور خیال پلو های خوده به کودکانش تعریف میکرد ومیگفت که بخیر نجم الدین جان کلان شود مرد کمر بسته مادر باشه بازهم بخیر بریش زن کنیم شازیه گک بدل کنیم – جنان کنیم و چنین . با یک جنون نا خود اگاه که هیچ گاهی و هیچوقت چنین نشده بود از کنار مادر بلند شده در کنار حویلی و داخل اشپز خانه میگرددو دیوانه وار در جستجوی چیزی میگردد به تبر نگاه میکنه و به بیل به کارد وچاقوی اشپز خانه تکان میخورد وگویی بخود امد به هیچ چیز دست دراز نمیکنه یکه راست بداخل خانه میرود مادر و کودکان دیگر گویی کالبدهای بی روح اند حرکات و سکنات نجم الدین را اصلا متو جه نشدند.
امرالدین حالا نتنها مزدور گاو چران در کار های دهقانی هم از او کار میکشند- فشار کار جنجالهای خانه بخصوص ناله وزجه های امشب مادر حالت روحی و روانی اش را دیگرگون ساخته و این پوری نقل گویی گوگردی بود در انبار باروت خشم و انزجارش .
امرالدین داخل حویلی میشه هنوز در چند قدمی دروازه بود که برق اسا نجم الدین از ورسی میپرد با کلشینکوف کاکا را نشان گرفته از فرق سر تا شصت پا سوراخ سوراخ اش میکند نجم الدین که در نشان زدن مهارت نداشت و لی انقدر نزدیکش شده بود که میله داغ تفنگ راتن بخون تپیده امرالدین احساس میکرد و مهارت پر وخالی را هم از تحدید های گا وبیگاه کاکا اموخته بود .
نجم الدین سرد و خاموش گویی بالای اتش اب ریخته باشی ساکت هیچ حرکتی از خود نشان نداده بود که از هر طرف همسایه ها رسیدند ازدحام بیشتر شده میره نجم لدین گویی چون میخ تبیله نصفش در زمین گور رفته از جایش تکان نخورده وتوان حرف زدن هم ندارد یکدست در ماشه و دست دیگر در کمر اسلحه مانده بود تا یکنفر جلو تر امد و اسلحه را از دست نجم الدین گرفت او او خود حرف که بگوشش نمیرسد توان تکان خوردن را هم نداشت گویی کالبد یا مجسمه گشته.
خاله توان استاد شدن که نداره ولی خزیده خزیده خودرا به جسد میرسانه ناله وبیداد سر میده و خوده بجسد نزدیک میکنه – کشتیش کشتی – قتل کردی – قاتل شد ای و ……………………..
مرده تابوت و دفن – خاله لنگ لنگ کنان یکدفعه سر هدیره میرود و یکدفعه هم پیش امرالدین که در قرارگاه مجاهدین بمجرم کاکا زندانیست .
چند روز بعد محکمه دایر از انجایکه طفلک زیر سن است از مجازات اش میگذرد و لی یکنفر صاحب قدرت نمیخواهد که بدین گونه شود چون امرالدین قرضدار او بود او میخواهد پای خاله را در این وسط در میا ن اورد تابدینوسیله پول های سو خته را از او اوصول کند خاله با او توافق میکند که همه قرضها امرالدین را بپردازد بعد او ارام میگیرد .
زمان میگذرد خاله دارد زندگی مستقیلانه را ازمایش میکنه وبا خود میانیشد که هیچ خار مغیلان نمانده که به پایش بخلعد – ارام ارام قرضداری امرالدین هم خلاص میشه رنجها دارد بفراموشی سپرده میشه به عقب هیچ نگاه نمیکند – گذشته لعنتی را به گودال فراموشی میاندازد و میخواهد تنها وتنها برای امروز و فردا زندگی کند و از خداوند میخواهد عمر گذشته اش را بحساب نیاورد .
حالاشش سال از مرده امرالدین گذشته – تلاشهای شباروزی شان باعث شده که سر به سیالها بزنند – بمرده وزنده برود –سیالی هم چشمی کند و توان انرا در خود میبیند که سر گلیم دیگران بنشیند چون خود او هم حالی گلیم دار شده .
هوس و ارزوی که دختر خود را روزی برای پسرش بدل کنه و خودرا همزمان عروس دار و داماد دار کند در ذهنش تازه میشه که این کار را انجام داد .
بعد از نامزادی اش با داکتر این اولین بار است که خوشی بدنبالش امده از خوشحالی در هوا میپره – جان میگه –قربان میگه – بزرگان را احترام کودکان را نوازش – خرمن خرمن عشق ومحبت که خود دانه های انرا در تمام زندگی ندیده بود نثار همه میکند – کلامی پر از ناز ونوازش در درو دیوارمی افشاند . عمق ان احساسات خوش و لحظات شرین را نتنها انسانها – حیوانات سبزهها حتی شاخ وپنجه درختان بی زبان درک میکرد ومیدند که در هنگام بع بع گوسفندان او جا ن جان میگفت.
خاله که داشت کله اش بزانویش نزدیک میشد و جسم در برابراعمال شاقه که دیروزانجام می داد اعلام ناتوانی میکرد یکماه بعد از عروسی پسر پیشنهاد خانه نشینی داد همزمان نجم الدین حالی مرد جوان وکارکشته شده بود توان پیش بردن کار وبار و چلاندن خانه را دارد .بمزاج عروس تازه رسیده خوش نخورده نرمک نرمک بماجراجویی ها پرداخت یکی دو ماهی طول نکشید که در پوست امرالدین در امد وچنان جادویش کرد که که گویی او هیچ برادر وخواهر وحتی مادر ندارد .
زن مکار و هیله گر هیچ نمیخواست کسی یاد کند که در گذشته خاله برای این اولادها چه کرده او انچه میاندیشید برای حال و اینده خود و زندگی مستقلانه .
خاله دید که اگر این وضع طول بکشه باز هم همان صلاح والدین و امرالدین زنده میشه و با ز هم همان لت و کوبها را نصیب خواهد که وقت بازهم خوب بود جوانی بود زخم ها زودتر پیش میامد ودرد ها زودتر فراموش میشد اما حالی توان را در خود نمیبیند بنا چار ترک خانه با دو کودک و در یکخانه دیگر همسایه شد .
حالا نهالهای دیگرش بثمر رسیده اسلام الدین جان پسر ش مرد بسر رسیده و دختر دومی هم 17 ساله شده .کم کم دارد خانه شان بوی شادی و خوشحالی میده – بازهم قرار است خواهر سر بدل برادر شود بخاطر یکه طویانه دادن هم کار اسان نیست انهم در این محل .
میخواهد خوشحال باشد باز شادمانی کندو به ارزوی خود برسد اما این بار جراات ان را در خود نمیبند .غرق در وسوسه و تشویش میشه که اگر ای هم مثل برادرش باشه باز چطور کنم این دفعه کجا بروم – این دفعه باکی باشم چه بخورم بلاخره گور وکفنم چطور خواهد شد و هزاران تشویش دیگر که ناگهان شوراندن شاگرد داکتر از گذشته بیرونش کرد وگفت خاله بیدارشو که نوبت ات رسیده…..
مارچ2008