فقدان قوه درک و تفکر اجتماعی

فقدان قوه درک و تفکر اجتماعی

اینکه در جامعه ما تضادهای قومی، قبیله ای، زبانی و فرقه ای، بی حرمتی به حقوق اقلیت ها، زنان، کودکان و معلولین، بی مسؤلیتی در برابر همزیستی سالم اجتماعی، خیانت و جنایت، عدم احترام متقابل در میان افراد و پایمال شدن کلیه ارزش های انسانی بیداد می کند و نتیجه این بیدادها که عبارت از جنگ، فقر، بیچارگی، گرسنگی و دربدری هست نیز بیداد می کند، فرد فرد این ملت شکوه ها و فریادها سر داده اند. اما زمانی که از ریشه و عامل این بیدادها سخنی به میان بیاید هیچ کسی روی خوش نشان نمی دهد. اگر گفته شود که ریشه اصلی تمام این بیدادها فقدان قوه درک و تفکر اجتماعیست، شاید کمتر کسانی به صورت شعوری یا غیر شعوری قبول کنند که بلی ریشه اصلی تمام این بیدادها فقدان قوه درک و تفکر اجتماعیست.

سؤال از کسانی که به صورت شعوری به این موضوع می اندیشند چنین است:

آیا راهی وجود دارد که بشود قوه درک و تفکر اجتماعی را بالا برد؟

قدرت درک و تفکر در بیشتر از هفتاد درصد مردم ما به حدی ضعیف است که حتی انتظار داشتن یک آینده روشن تا درازمدت ها برای مملکت کاملاً نومید کننده به نظر می رسد. اگر گفته شود که حتی بحث کردن در این مورد برای هفتاد درصد از مردم ما قابل درک نیست، بی تردید که خود این سخن نیز در ذهنیت ما چیزی بیش از گزاف گویی نخواهد بود. چرا در سطح نخبگان ما یک اراده قوی برای ریشه یابی و ریشه کن سازی بیماری های اجتماعی یا همانا بیدادهای اجتماعی وجود ندارد؟ بالاخره برای رهائی از بنبست های اجتماعی باید دست به کار شد و جنبید تا راهی که باید رفت را بتوان باز کرد. چون حتی آب که آب است اگر بی حرکت بایستد بالاخره می گندد. نمونه واضیح تر از آب خود ما هستیم که در فرهنگ سنتی، قبیله ای و خرافاتی ماقبل تاریخ تا هنوز چنان بی حرکت ایستاده ایم که در مقایسه با هر جامعه دیگری غرق خجالت هستیم. دولت یک کشور از اوج قدرت درک و تفکر اجتماعی ملت آن نمایندگی می کند. ما اوج قدرت درک و تفکر اجتماعی مان را در دوره های مختلف دولت کشور مان مشاهده می کنیم که حتی یک وزارتخانه به نام “اقوام و قبایل” اوج قدرت درک و تفکر اجتماعی مان را نمایش می دهد. من نمی دانم که آیا یک وزراتخانه دیگری به نام “فلسفه و منطق” یا معادل آن هم در کشور ما وجود دارد یا خیر؟ و اگر خیر، آیا بهتر نیست که وزارت اقوام و قبایل به فلسفه و منطق تغییر داده شود؟ آیا گشایش وزارت اقوام و قبایل اوج ابتکار و خلاقیت نخبگان ما را نشان نمی دهد؟ آیا همین وزارتخانه نیست که در راستای ترویج و زنده نگهداشتن فرهنگ قبیله ای ماقبل تاریخ جاهلانه تلاش می ورزد؟ آیا وزارت اقوام و قبایل به معنی قوم گرا و قبیله گرا بودن روشن ترین قشر جامعه ما نیست، چنانکه موجودیت وزارت شعون اسلامی به معنی اسلام گرا بودن آنهاست؟ و اگر این امر به چنین معنیی نیست، پس چرا هیچ کس بر موجودیت چنین وزارتخانه هیچ اعتراضی ندارند؟ مگر نه اینست که خاموشی علامت رضایت است؟

 بحث بر سر فقدان قوه درک و تفکر اجتماعیست و فرهنگ قبیله ای فقط یک شاخه کوچکی از این موضوع است. پس به همین اشاره کوتاه در این مورد بسنده می نماییم و برگردیم به اصل موضوع.

وقتی که موضوع هزارشاخه فقدان قوه درک و تفکر اجتماعی مورد بحث قرار می گیرد، هزار شاخه هزار سندروم است که سطحی نگری نیز یکی از جمله آنهاست. در جامعه ما هر گلی که به آب داده می شود، تمام مردم عادت دارند که فقط به خود گل نفرین می فرستند، اما اینکه ریشه آن به کجا می رود عقل مردم نمی رود.

مثلا ً در هر طرف می بینیم که شکوه ها و فریادها از فساد اداری سر داده می شود. وقتی که ریشه فساد در مملکت خیلی عمیق تر از فساد اداریست، اگر ریشه آن ثابت بماند، فساد اداری را چگونه می توان نابود کرد؟

فساد اداری فقط ظاهر قضیه است که ضعف قدرت درک و تفکر اجتماعی مان را نشان می دهد. چون آنهایی که به کارهای اداری راه یافته اند حتما ً از جمله ی بیست درصد باشعور ترین مردم ما هستند که حتی دانش و اندیشه اداری را در خود پرورانده اند و توانایی کارهای اداری را دارند. هشتاد درصد دیگر از مردم ما توانایی کارهای اداری را ندارند و از جمله شصت درصد آن حتی معنی اداره و اداری را هم نمی فهمند تا چه رسد بر آنکه آنها را خبری از دانش و اندیشه اداری باشد! وقتی که بیست درصد از باشعور ترین مردم ما دست به فساد اداری می زنند، پس آیا هشتاد درصد دیگری آن نباید دست به دزدی، غارت، چپاول، قتل و کشتار مردم بزنند؟ در شصت درصد از مردم ما هنوز قدرت درک و تفکر به حدی ضعیف است که حتی در امور شخصی خودشان خوب را از بد نمی توانند تشخیص بدهند تا چه رسد بر آنکه تناسب ثبات اجتماعی و رفاه زندگی فردی برایشان قابل درک باشد! در این مورد چند مثال خیلی ساده را یادآور می شوم که در جامعه ما اصلا ً قابل تعجب و تکان دهنده نیستند:

مثال اول:

حدودً سال 1374 بود. یک روزی با سه نفر از خویشاوندان مان که تحصیلاتی در حد دیپلم و فراتر از آن را داشتند من در مورد فقر طبیعت در افغانستان چنین بحث کردم:

– «در افغانستان اگر جنگ به علت بیسوادی است، بیسوادی هم به علت فقر است. افغانستان کشوریست خشک و بیابانی و تمام جنگ، بیسوادی و بدبختی ریشه در فقر این کشور دارد.»

یکی از آن سه نفر که دکتر بود و از تعلیمات طب متوسط فارغ التحصیل شده بود، در جوابم گفت:

– «ما در افغانستان اراضی خیلی زیاد داریم، اما تا حالا برای سرسبزی و آبادانی آن هیچ کاری انجام نداده ایم. اگر از جنگ دست برداریم و دست به کار شویم، می توانیم که تمام اراضی کشور را سرسبز و آباد بسازیم.»

– «فقط اراضی کوچکی را با کانال کشی می شود سرسبز کرد، اما نه به مثل کشورهای خارج که تمام کوه و صحرای آنها سرسبز و جنگلزار است.»

– «چرا؟ به مثل کشورهای خارج هم می توانیم که سرسبز بسازیم و اگر بخواهیم حتی بهتر از آن.»

– «آخر در فیلم های مستند و حیات وحش اگر دیده باشی در کشورهای خارج حتی بالای کوه ها پر از درخت و جنگل است و آنقدر سرسبزی در آنجا هست که حتی گله های بزرگ حیوانات زندگی می کنند.»

– «ما هم می توانیم که به همان شکل افغانستان را سرسبز  بسازیم.»

– «نه بابا! تو چی می گویی؟ حتی بالای کوه ها را؟»

با اطمینان کامل گفت:

– «بلی، حتی بالای کوه ها را.»

– «بالای کوه ها را اصلا ً امکان ندارد که مردم بتوانند سرسبز بسازند.»

– «چرا امکان ندارد؟ کشورهای خارج که توانسته اند ما هم می توانیم.»

– «کوه های خارج را که مردم سرسبز نکرده اند از اول خود به خود سرسبز بودند.»

با کمی تعجب و لبخند عالمانه گفت:

– «نه، از اول سرسبز نبودند، مردم خارج زحمت کشیده اند و کشور شان را سرسبز کرده اند.»

– «آخر کشورهای خارج اینهمه باران دارد، اما افغانستان در بیشتر وقت سال هیچ باران ندارد.»

یکی دیگر از آن سه نفر که مهندس کشاورزی بود و از  دانشکده کشاورزی دانشگاه کابل فارغ التحصیل شده بود، گفت:

– «اگر در اراضی پوشش گیاهی بوجود بیاید به اثر میتابولیزم گیاهی ابرها خود به خود بارور و بارانی می شوند.»

– «آخر افغانستان در بیشتر از نیم سال هیچ ابر ندارد که باران بگیرد.»

– «اگر با پوشش گیاهی اقلیم منطقه تغییر کند جریان ابرها هم خود به خود بوجود می آید.»

– «شما هنوز جنگلات خارج را از نزدیک ندیده اید که فکر می کنید مردم آنها را کاشته اند، اگر از نزدیک ببینید باز می فهمید که مردم آنها را نکاشته اند.»

دکتر گفت:

– «بلی، ما کاملا ً می فهمیم  که چی شکلی هست، اما بدون زحمت مردم سبز  نشده و در اینجا هم دور از امکان نیست.»

مهندس کشاورزی گفت:

– «در خارج اگر مردم جنگلات را کاشته اند یا نکاشته اند حد اقل از بین که نمی برند.»

مثال دوم:

در آن زمان من فکر کردم که اگر آنها جنگلات کشورهای خارج را از نزدیک ببینند شاید بفهمند که مردم آنها را نکاشته اند. تا اینکه بالاخره چند سال بعد از آن در تابستان سال 2004 به همراه پانزده – بیست نفر افغانی در راه قاچاق وارد جنگلات انبوه جنوب غرب ترکیه در نزدیکی شهر بدروم شدم. این جنگلات آن چنان بافت وحشی و طبیعی داشتند که آدم با ضعیف ترین قدرت درک و تفکر بایست می فهمید که کاشتن آنها کار دست مردم نبوده است. در بسیاری از قسمت ها درختان و درختچه های کوچک و بزرگ چنان بهم پیچیده بودند که حتی امکان عبور از میان آنها وجود نداشت. من در آنجا به یکی از افغان ها گفتم:

– «ببین! ما خودمان را ملامت می کنیم که چرا کوتاه فکر و ابتدایی هستیم. مردم ترکیه که در این کشور سرسبز زندگی می کنند هنوز خیلی هاشان کوتاه فکر و ابتدایی هستند، پس ما در آن کشور خشک و بیابانی باید که کوتاه فکر و ابتدایی باشیم.»

در جوابم گفت:

– «مردم ترکیه زحمت کشیده اند، کشور شان را سرسبز کرده اند. اگر ما هم زحمت بکشیم می توانیم که کشورمان را سرسبز کنیم.»

– «نه، اما این جنگل را می بینی؟ مشخص است که خود به خود سبز شده و این درخت ها را مردم نکاشته اند.»

– «نه، خود به خود سبز نشده، مردم در اینجا زحمت کشیده اند و این درخت ها را کاشته اند.»

– «اما ببین! در بالای کوه ها، در لبه های پرتگاه، در کمر پرتگاه، در میان سنگ ها و در هر طرف درخت سبز شده، بعید است که این درخت ها را مردم کاشته باشند.»

با وجودی آنهمه بافت وحشی جنگل را که به چشم خودش مشاهده می کرد، با اطمینان کامل از حرفش دفاع کرد و گفت:

– «تمام این درخت ها را مردم این مملکت کاشته اند.»

من در آنجا نظر چند تا افغان های دیگر را در این مورد پرسیدم. از جمله آنها دو – سه نفر نظر خودشان را گفتند که این درخت ها را مردم کاشته اند و بقیه به حرف زدن در این مورد اصلا ً هیچ علاقه ای نشان ندادند و شاید که این موضوع به نظر شان اصلا ً مفهومی نداشت.

مثال سوم:

اشاره ایست به فقدان قوه درک و تفکر توده ای در جامعه ما که هر فردی از ما چنین تجربه ای را شاهد بوده است. این تجربه ایست که برمی گردد به کابل ده سال پیش، اما اینکه بعد از ده سال تا حالا چه تغییراتی به وقع پیوسته است و یا خیر من چیزی نمی دانم:

یک روزی سوار بر دوچرخه از مرکز شهر کابل بسوی خیرخانه روان بودم. در مسیر راه برای رفع حاجت وارد توالت های استفاده عمومی واقع در بوستان شهرنو شدم. حدود پانزده – بیست تا توالت مجهز در آن مجموعه وجود داشت. من به هر توالتی که خواستم داخل شوم، دیدم تمام کسانی که رفته بودند بی آنکه آب بریزند تا حد لبریز روی مدفوع یکدیگر رفع حاجت کرده بودند. بالاخره فقط یک توالت را دیدم که هنوز لبریز نشده بود. داخل شدم و فورا ً دکمه آب را فشار دادم که مدفوع ها را ببرد پایین. من نفهمیدم که حجم مدفوع و سنگ و کلوخ هایی را که ریخته بودند آنقدر سنگین شده بود که دیگر آب ریختن هم دردی را دوا نمی کرد. به مجردی که دکمه آب را فشار دادم، آب از داخل با فشار زد بیرون و تمام مدفوع مردم را کشید به روی کفش و جوراب ها و پاچه شلوارم. خیلی غمگین و عصبانی شدم و به خود گفتم: «اگر من یکبار از اینجا گذرم شده، بالاخره خیلی از اینها اهل همین منطقه هستند. چرا نمی فهمند که نمی فهمند و چرا نمی فهمند که باید بفهمند؟…»

تبصره:

منظور از این مثال ها چیز دیگری نبود جز اینکه خواستم با معمولی ترین مثال ها قدرت درک و تفکر اجتماعی مان را به تصویر بکشم. مثال های خیلی نومید کننده تر از اینها هم زیاد است که بگویم، اما چونکه حتما ً شما خود بدترین مثال ها را می دانید، لزومی بر گفتن مثال های بیشتر نیست.

نتیجه:

وقتی که یک دکتر فرق بین جنگلات طبیعی و کاشته شده را نفهمد، پس آیا می تواند درک کند که فساد اداری باعث از هم پاشی ثبات اجتماعی و در نهایت بیچارگی و بدبختی خودش خواهد شد؟ وقتی که فکر کند به راحتی می شود بیابان های افغانستان را به جنگلزار آمازون تبدیل کرد، پس آیا می تواند درک کند که این کشور ظرفیت جمعیت بیش از این را ندارد و باید که زاد و ولد خودش را با طبیعت در تعادل نگهدارد؟

وقتی که شصت درصد مردم ما هنوز نمی فهمند که در توالت روی مدفوع شان باید آب بریزند و بدتر آنکه نباید سنگ و کلوخ بریزند و بدترین آنکه باز هم نباید روی مدفوع یکدیگر رفع حاجت کنند، پس آیا نباید قبیله تشکیل بدهند؟ آیا نباید قبیله گرایی، نژاد پرستی، دره پرستی و ولسوالی پرستی بکنند؟ آیا نباید برتری جویی ها و تضادهای شمالی و جنوبی، پشتو و فارسی، شهری و روستایی و این و آن را بر سر بپرورانند؟ آیا نباید دست به نسل کشی ها و قتل عام های نژادی و فرقه ای بزنند؟ آیا نباید زن ستیزی کنند؟ و همین گونه خیلی باید و نباید های دیگری که هرچه بادا باد؟

Kommentar verfassen

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert

Scroll to Top