17.12.2007
طنز تاریخی از سید موسی هستی
خاطره های از نمک حلالی ونمک حرامی
من ونعمت حسینی درگرداب تاریخ
الهی زنده باشی نعمت حسینی
نمی دانی بریدی توازخودبینی
سررسم وراه دیروزچلیپا زدی
خرت کشته شد،گاومیش خریدی
من در قلم مخصوص وزارت عدلیه لوی سارنوالی استر ه محکمه که درزمان شاه وداود خان یک اورگان بود ودرراس این سه قوه درقصر دار الا مان وزیرعدلیه قرار داشت وزیر دراطاق امان الله خان دفتر کارش بود ودفتر من دراطاق پذیرایی مهمانان شاه امان الله . چپه گرمک شد داود خان سفرابدی کرد وزیرهم همسفر با داود خان شد .و من که استعدادهیچ حزب وتنظیم را نداشتم بیگناه به جرم هیات تحقیق شخصیت های سیاسی حزب دمو کراتیک خلق به زندان رفتم .
بیادم است که روز پنجشنبه بود که رهبران خلق من وشهید دگروال میرگل قومندان امنیه ولایت کابل که اصلاً از خان آبادولایت قندزبود و روان شاد هدایت مرستیال لوی سارنوالی که اصلاً ازولابت ننگرهار بوددرنظارتخانه ولابت کابل به صفت هیت تحقیق به حضورشاهان کمونیستی باریاب شدیم وآتشک دوزخ بروی ما ازهمان روز حرام شد(!). همان شب پنجشنبه که فردایش جمعه بود خداوند تاج وتخت را ازخاندان قبایلی که بیش از دوصد سال بالای ملیت های دیگر افغانستانی حکومت کرده بودند گرفت از همین قبایل پشتون ها بنام ورسم دیگری
نورمحمد تره کی ، حفیظ الله امین خروتی ، ببرک کارمل ملا خیل وداکتر نجیب احمد زی از خانه دان نادر غدار گرفت وبه شا هزاده گان کموستی قبایلی داد وغضب خداوند سر ما سه نفر بی گناه شد .اطاق های خسک پردهمزنگ نصیب ما گردید وچیزی که نصیب و قسمت بود من بنده خداوند هستم در آن اعتراض ندارم لطف کرد. خداوند عبدالملک عبدالرحیم زی لوگری وزیر مالیه زمان شاه را خیر بدهد چون ما بستره وپای واز نداشتیم عجالتاً مارا دراطاق خود جای داد چون زندان پلچرخی افتتاح نشده بود مدتی در آنجا ماندم بعد خداخیر نصیب تره کی کند زندان پلچرخی را افتتاح کرده ما را با اخوانی هایکه زمان داود زندانی شده بودند به پلچرخی انتقال دادند .و تنها سیاف و چند نفردیگررا که اعضای خاندان سلطنتی حفیظ ا لله امین بود به امر لمری وزیربه توقیف خانه ولایت کابل بردند من واسحق زی ناظر داود خان وکشککی را که قبلاًً در زمان شاه وزیر مطبوعات بود با چند نفر دیگردر یک اتاق انداختند. من آنجا کسی را نمی شناختم فقد سید ظاهر شاه وکیل شکردره پسر مرحوم فرقه مشر سید عالم شاه خان شکردره قومندان قول اردوی سابق قندهار بود می شناختم چند مدتی با آنها درآنجا به طور مهمان جبری ماندم چون باآقای امین زمانیکه وکیل شورا از طرف مردم ولسوالی پغمان بودبا ماهمسایه در به دیوار در کارته پروان زیر باغ بالا بود وبا من وفامیلم از نزدیک می شناخت وبه پدرم همیشه کلمه استاد خطاب میکرد واحترام زیاد داشت. پدرم بخاطر رهائی من از امین وقت گرفت واورا در وزارت خارجه ملاقات نمود وامین روان شاد(!) در زیر عریضه ایکه از طرف پدرم به حضور مبارک پیش شده بودبقلم مبارک خود چنین نوشته بود “در صورتی که کشته نشده باشد رها گردد” چون در زیر عریضه پدرم امین حکام رهائی مرا از زندان داد من رها شدم ودو باره به خاطر کاربه وزارت عدلیه مراجعه کردم . شرعی جوزی جانی که چند صنف از ما در مدرسه پیش بود ودر ملا دانی شاخت قبلی داشتیم امر تقرر مرا دوباره به شعبه مربوط داد . آقا ی ربانی بغلانی که مرد انسان دوست ووطن پرست منتقد شاعر نویسنده طنز نویس از مطبوعاتی های سابقه بود بمن گفت : به ولایات نروید که خطر موجود است به من خودش موافقه کرد ومن همکار آقای اسماعل پولا د شدم . آقای پولاد که رفیق آقای روان شاد سامل پنجشیری که یک وقتی استاد سپورت ما بود مرد دانشمند صادق وفاضل بود .ما با هم یک جا کار میکردیم من چون ملا بودم کمی سادگی داشتم هر چیز را از دیدگاه اسلام می دیدم . پولاد که متخصص حقوق وسیاست و مستنطق خوب بود ودر شوروی درس خوانده بود مارکسسم خوب بلد بود وتمام کتاب های دینی را نزد پدرودرمسجد تمام کرده بود ودرفقه ید طولا داشت. او همیشه با من جر وبحث میکرد ومی خندید ومیگفت توتنها اسلام سنتی را می دانی . پولاد که در تفسیر و حدیث وارد بود من که آیت را میخواندم وتفسیر می کردم می گفت ا و قاضی ! تو تفسیراز کتابی میکنی که از تالیف آن تفسیر بشترازهزار سال شده آن هم تفسیر نیست ترجمه است . تو از دنیا ی علم وتمدن هنوزبی بیخبر هستی و درعصر حجر زندگی میکنی . باید درخواست حزبی بدهید تا همرایت دوستان کار کند که تو بی عقل هستی کدام روز در کدام بلا خواهد ماندی و ما هم کمک کرده نتوانیم من که معنای عضو پرورشی ، نامزد آزمایشی ، آزمایشی و عضو یت اصلی را نمیدانستم فکر میکردم مثلیکه استاد های ما درفاکولته نامزد پوهیالی ، پوهنیار، پوهنمل ، پوهندوی ، پوهنو ال ، پوهاند بودند مثلاً پوهیالی یکهزار افغانی امتیازی میگرفت و پوهاند سه هزار . من گفتم آقای پولاد من در خواست به حزب می دهم مرا در کدام سطح قبول میکنید ؟ گفت من وعده داده نمیتوانم که ترا آزمایشی فبول میکنیم یا خیر. گفتم ای پولاد ، شما وسامل سالها مرا می شناختید چرا مرا درحزب جذب نکردید ؟ گفت من چند مرتبه به سامل گفتیم که این را پیش استاد بزگوار دستگیر خان پنجشیری صاحب ببریم سامل گفت که بهادر لنگ ، ممنون کوهستانی ومیر علم کارگر میگوید ملا که همه جایش طلا باشد خایه هایش جست است . این آدم ملا هست مثل آدم خان موسس کنگره که به رفیقا گفت : جلسه را خاتمه بدهید که وقت نماز است ولی نمی فهمید که آنجا آب برای وضوء نبود . گفتم خوخیر است اگر خدا چشم شان ر کور کند مرا عضو ازمایشی قبول کنند در معاش من چند افغانی اضافه می شود ؟ گفت از آقای سامل که رییس اداری است پرسان کن . رفتم پیش رییس اداری به در وازه رییس روانشاد بابه مهردل پنجشیری مرد هفتاد پنچ ساله بود( ما اورا به ناز شیر بروت میگفتیم توسط مجاهدین سر به کف به شهادت رسید) پیاده دفتر بود چون من از سادات اوپیان بودم لطف داشت مرا پیر خانه میگفت پرسان کرد گفت چه کار داری پیر خانه ؟ گفتم بابه مهردل ! پولاد همراه من کمک کرده مرا عضو پرورشی (!)حزب می سازد ومیخواهم از رییس ادری پرسان کنم که معاش من در ماه چقدر اضافه مشود . او خندید و گفت : بروپیرجان دنبال کارهای کلان نگرد چک وپوزتو به حزبی نمی ماند . تو ملا هستی هیچ امکان ندارد که به زعم رفیق های حزبی که تو انسان مترقی شوی. این ضرب المثل را گفت ” نداری کون کاری چرا ارزن میکاری ” در همین گفت وشنود بودیم که رییس اداری همراه عزیز مدیر بودجه ود ین محمد مدیر محاسبه که یک زمانی در پوهنتون ووزارت تحصیلات عالی با ما همکار بودند از اطاق رییس برآمدند . با هم احوال پرسی کردیم گفتند استاد کجاستی ؟جریان را برای شان حکایت کرده وگفتم آمده ام که از رییس صاحب پرسان کنم که اگر عضو آزمایشی شوم درمعاشم ماهانه چقدر اضافه خواهد شد . همه خندیدند.رییس اداری گفت : آغا برو یک وقت دیگر بیا من بتو تشریح میکنم آنها نخواستند که مرا خجالت بدهند ولی من پیش خود گفتم این آدم پیر شده نباید رییس اداری می شد که این قدر نمی داند که بگوید درمعاش پرورشی ما ه چقدر پول اضافه مشود در حافظه ندارد میخواهد جدول معاشات را بببند بعد بی کله به من بگوید که این قدر اضافه می شود. برگشتم که جریان را به پولاد بگویم ، پولاد دراطاق دفتر خود نبودبه دفتر خود رفتم درشعبه ای که من مدیرآن بودم سارنوال قاضی ها و مامو رین بلند رتبه وتجربه کار بودند ولی حزبی نبودند .از ولایات خواسته شده بودند. من به طور خدمتی همراه شان نظر به شناخت قبلی موافقه کرده بودم که طور خدمتی ایفای وظیفه میکردند و به گفته رفیق های حزبی دفترما دفتر اشرار بود چون اطاق گنجایش بیست نفر نداشت همه که حاضری امضا کرده بودند دنبال کار خود می رفتند ویا در دیگر شعبات ودرختم کار دوباره بخاطر امضا کردن حاضری برمیگشتند. فقط دو سه نفر در دفتر می ماند که اکثراً آقا ی غالب که قبل از کودتای ثور سارنوال شبرغان بود و آقای واحدی جای نمی رفتند و دو سه دختر که حزبی نبودند ودردفترهمکار ما بودند برای غالب صاحب همیشه جای دم می کردند و غالب صاحب کارهای دفتر را باواحدی صاحب پیش می بردند .
آقای غالب از خانوده نامدار ودانشمند شمال است شاعر اقتصاددان وحقوقدان ونویسنده جیره دست است ودر عین حال خیلی بذ له گوی وطنز نوییس است . مرا گفت در این چند روز گوش های تو مثل اسپ تور خوردگی اوچ شده تشویش داری ، گفتتم غالب صاحب من درخواست به حزب (!)دادم حالا خلق و پرچم دراین مملکت ریشه کردنده اند خواستم که همراه شان یک کمی سر شوربدهم که درکدام مصیبت گرفتارنشوم وچند افغانی درمعاش برادرت اضافه هم شود .اوخنده کرد وگفت حالا در پیری کون تو می خارد بروهرگوه که میخوری بخورودرضمن آن گفت که عبدالوهاب صافی که ازجمله دوستان سابق من واز موسسین حزب دموکراتیک خلق بود وسالهای قبل با حزب قطع ارتباط کرده بود اول رییس تقنین وبعد معین وزارت شد وبعدها وزیرعدلیه بود. به دفترآقای صافی رفتم معین نبود محترم عشرتی که ازغزنی بود وعبقری که ازپنجشیر وسلام عظیمی از فراه(رییس ستره محکمه کنونی) و آقای طاهربورگی رییس قضایای دولت نشسته بود که از جمله دوستان سابقه من وصافی از دوران مدرسه بودند بعد از احوال پرسی از سلام خان عظیمی پرسان کردم که معین صاحب کجاست گفت بچیم قاضی چه میکنی معین صاحب را بشین یک چند دقیقه حرف بزنیم . در همین حرف زدن بودیم که معین داخل شد بعد از سلام علیک گفت قاضی بسیار خاموش هستی . گفتم نی ، نیستم شما مرا چیزی کار دا شتید؟ گفت کار خاص نداشتم چون تو یک آدم کلی والی هستی چند روز من تورا ندید م با خود گفتم مبادا کدام گل را به آب داده باشی . من فکر کردم که معین از درخواست حزبی من خبر شده گفتم بیا یک چال بزن اگر خبر شده بود خود آن میگوید اگر خبر نشده بود من چرا خودرا در دهن این وآن بیندازم .گفتم از من به نعیم منافق که پسر مامای شرعی وزیر عدلیه که خیل حرامزاده می باشد وسکرتر وزیر است چیزی گفتند سکرترعقب من پیاده دفتر خود را فرستاد من رفتم گفت مدیر صاحب بفرما ، من هم نا گزیرنشستم چای آوردند . گفت شنیدم که
رفیق ما می شوید. گفتم بلی . خیلی خنده کرد . با خود گفتم غالب حتما، به این حرمزاده به شوخی گفته ، حالا این بی مسلک میخواهد سر ما ریشخند بزند .با عصبانیت دفتر شار لاتان را ترک کردم. چون پنحشنبه بود به خانه رفتم . مجاهدین نوکم کم گل گل پیداشده بود ملای قریه ما شکمرو شده بود . یکی از مجاهدین که یک تفنگ دهن پردردست داشت عقب در وازه آمد ه گفت که قاضی را بگو یکمرتبه بیرون بیاید . من با ترس بیرون شدم بدون اینکه به من سلام بدهد گفت شمارا سرگروپ ما خواسته است. من فکر کردم که از درخواست من مجاهدین کرام خبر شدند با خود گفتم ( آب بیار وحوض پرکن ) در راه فکر می کردم که چه بهانه کنم درهمین فکربودم دیدم که پسردلاک ما پیش دروازه مسجد پپشه در دستش ایستاده است ریش سفید های قوم که به نماز آمده اند پسر دلاک حرف می زند دیگران گوش به فر مان اند. وقتیکه این دلاک بچه خورد بود با پدر خود بخاطری که سر مرااصلاح کند به خانه من می آمدند . من اورا نوازش میکردم ودرعین حال با او شوخی میکردم . دیدم سر گروپ شده گفتم او بچه خدا خوارت کند من را چکار داشتی ؟ خود شما چرا پیش من نیامدید ؟ گفت بادار قربانت شوم ملا صاحب مریض بود کسی نبود نماز بدهد خبر شدم جناب عالی تشریف آورده شمارا زحمت دادیم که نماز بدهید . فرداهم ملا مریض بود من از ترس نماز جمعه را دادم. امروز صبح وقت به گادی سوار شدم یک صندق انگور گرفتم به دوستان آوردم هر وقت دوست ها مرا موسی جان یا آغا صاحب میگفتند از همین لحظه هر کدام مرا ” رفیق انقلابی” میگفت من می گفتم که من تازه درخواست داده ام تا حال ورقه عرض مرا تره کی صاحب ملاحظه نکرده . آنها می خندیدندودرعین خنده میگفتند کار خوب کردی به ما هم خوب شد که هرجای کارما بند بماند شما کمک کنید . درحال چای خوردن وکپ زدن بودیم که آقای سامل رییس اداری آمد بعد از احوال پرسی روی خود را به من کرد که کار تو چطور شد من به خنده گفتم استاد ! بینی مارا بریدی تو تا حال نمی دانی که در معاش یک ما مور که عضودموکراتیک خلق شود چند افغانی اضافه می شود آن روزیکه پیش تان آمدم شما گفتید به فرصت بیاید همه خنده کردند من فکر کردم که سر حرفهای آقای سامل رییس اداری خنده کردند درحالیکه سر من خنده کرده بودند او گفت من همشه به رفیق های انقلابی میگویم هرکس ونا کس را که شعور انقلابی نداشته باشد جذب نکنید . اگر ملا ، طالب و سید باشد به هیج صورت جذب نشود .همه باز خنده کردند . به خشم آمده وگفتم : سلیمان لایق ، تهذیب ، غوربندی ، شرعی ، صافی ، بدخشی ، شهپروغیره همه ملا بودند . گفت این ها مگس های بودند که در شیرینی افتادند که حالا از این شیرینی هر کس بد می برد گفتم فلسفه نگو روح مطلب بگو. گفت همه کس در حزب افتخاری می آید وافتخاری به مردم و وطن خود کار میکند .گفتم من از کار افتخاری خاطره بد دارم من در هر حزبی که سا خته شد پنج افغانی حق العلضویت دادم که یک روزمن یک چیزی شوم ولی چیزی هم نشدم . در سه عقرب سال چهل وسه ودر زمان داود خان با ماما زرغونشاه ، کتب خان ، عارف ریگشاه ، ممتاز، میوند وال به زندان رفتم ودر زمان شما هم چندروز مهمان بودم ودیگر نمیخواهم که حزب از من استفاده کند من میخواهم که حزب گاو دوشی من باشد نه من گاو دوشی حزب باشم . دوستان هر قدر کردند که او رفیق انقلابی عصبی نشوید گفتم مرغ من یک لنگ دارد ، پس از آن من که در لوگر دومرتبه ماموریت داشتم همه را می شناختم رفتم لوگر واز لوگر دوستان مرا به پا کستان بردند چند وقتی در پاکستان بودم خدا بیامرزد ملا خالص را یک روز در جلسه جمیت العلماگفت که دندان پر کردن حرام است .
من نگفتم که همه دندان های شما ساخته گی است ودودندان شما طلا پوش شده : گفتم ملا صاحب در کدام جای این حرف شمارا زدند ودر کدام کتاب وقران وحدیث ودر کتاب کدام مذاهب شما این روایت رادیده اید ؟ گفت خاموش باش توهمراه کمونست ها نشسته ای. وقتیکه گفت تو همراه کمونست ها نشستی به خود گفتم حتماٌ از در خواست من به این ها هم کسی گفته است. همان شب لاهور رفتم برادران شعله ای که هند می رفتند مرا با خود به هند بردند ویک نفراز فامیل ما که مجید خان نام دارد در خانه آن رفتم مدتی در خانه آن بودم . پسر مجید خان را همرا ه با اولاد های خود بیست چار سال قبل به مونتریال آ وردم و بعد به تورنتو رفتم . در تورنتو کمپنی حلال ودکان های پیزه حلال بار اول در نارت امریکا درست کردم وفعلاً من با چند نفر دوستان مخفی ماهنا مه طنزی وانتقادی بینام را در کانادا به نشر می سپاریم . دوستان شاید بگویند که این داستان به خاطر چی بوده از من که فقط یک درخواست پرورشی حزب دموکراتبک پرچم وخلق گرفته بود(!) کدام فایده از آنها به من نرسیده نمی خواهم که یک حرف بالا وپایین کم ویا زیاد بگویم وخود را بخاطر درخواست نا تکمیل نمک خور حزب دمو کراتیک می دانم(!) ولی کسانی را می شناسم مثل آقای رفعت حسینی نویسنده و داستان نویس وطن ما که برادرش خودش وخانوده اش مدتها از سر سپردگان حزب دمو کراتیک خلق بود ودر آغوش پر مهر خلق وپرچم نان میخوردند . این آقای داستان نویس را همه به یاددارند که یک تیپ خبر نگاری بر سر شانه هرروز برای تلویزیون رژیم خلق وپرچم خوراک تبلیغاتی جمع آور ی میکرد و با بسیار خواری وذلت بسیاری از اوقات در ادارات اورا داو ودشنام میدادند ولی او برای بدست آوردن اطلاعات همه چیز را تحمل میکرد تا اگر مورد نوازش قرار گرفته وترقی کند . چناچه شنیدم در زمان نجیب در یک اداره میخواستند آقای حسینی را لت وکوب نمایند ولی به واسطه ی حزبی ها نجات یافت . بعد به دروازه ی نجیب رفته خواست که خود نجیب از او طرفداری نماید تا کسی دیگر مزاحم کارش نشود( و نجیب به وزیر مطبوعات امر کرد که آقای حسینی از خود ماست مزاحم وی نگردید وبه دیگر وزارتخانه ها نیز بگویید که این امر من است .)
چند روز پیش من از قلم همین آقای نعمت حسینی که در نمکدان خود شاش کرده وداستانی برضد حزبی های آنروز نوشته ود ر کابل ناته نشر نموده است خواندم و با خود گفتم :دودی زما خوری او تاو تاو په صلا خان کوی !!! این بودداستان نمک حلالی من ونمک حرامی آقای حسینی داستان نویس که امید است آقای نایبی رهبرجدید حزب دموکراتیک خلق در باره قضاوت نماید .
تو ای رهبرحزب و مقام وکرسی
غلط گفتم حق داری ازمن بیپرسی
من یکروزه حزبی بودم آن دائم العمر
من هواء نمودم اودرحزب کرد تخمیر
آدرس مکمل ما درخدمت دوستان ماهنامه طننری وانتقادی بینام بینام ماهنامه طنزی وانتقادی | ||
Email: Website: | banamnewspaper@hotmail.com www.binaam1.persianblog.ir | |
5192652949 | تلفن | مدیرمسوول سید موسی عثمان (هستی ) |
3 Kortright rd East Guelph, Ontario Canada N1G 4C8 | پست بکس: |